نگــــــــــــــــاه مهـــــــربان او برای من غریب بود
همان کسی که خنده اش شکوفه های سیب بود
نشست در مقـــــــــابلم ٬ به خنده ای سلام کرد
و آن سلام گـــــرم مثــــــل خنده اش عجیب بود
به بهت چشمهای من تبسمی نمــــــود و گفت:
«شناختی؟»صــــــــدای او چقــدر دلفــریب بود
هنـوز نه «دوباره فـــــــــــکر کـــن عزیز مـــــن»
مسیح فــــــکر من در آن دقیقه بر صلیب بـــــود
گـــــرفت دستهای من ، به روی صورتش کشید
خطوط چـــــــهره اش چقدر خسته و نجیب بود
دو قطره اشک ناگهان به روی دست من چکید
در آســـــــمان چشم او سکوت بی نصیب بود
بلند شد و رفــــــــــت من هنوز مات او که بود
نگــــــــاه تلخ آینه به خـــــــــــــلوتم نهیب بود