یک باردیگرنان ميان سفره دیدم
درعمرخودهرگزبه غیرازآن ندیدم
نام کباب وُ مرغ برایم قصه باشد
من طعم بدبختی وُغمهاراچشیدم
بابا به خانه میرسداوشادوخندان
ازبهرنانی گشته مغموم وُپریشان
باکوله باری پرزغمهای زمانه
درپشت شادیها دارد اشک پنهان
پیری نشسته برضمیروچهره ی او
باسختی این روزگارش کرده اوخو
افسوس ازاین زندگی با اين نداری
پس آنکه بایددست ما گیردبگوکو
اومنگ درافکارفردایش نشسته
دست دعادارد ، تن اوخُردوخسته
داندبغیرازاوبرایش دادرس نیست
اوجزخدابراین جماعت دل نبسته
کهنه لباسی تن کنددرسوزسرما
تاول زده ازدرد برهردست وهرپا
اوشرمسارازاینکه دیناری ندارد
تشویش دارددیده اش هرروزوشبها
تاکی نشینیم ماکه بابا نان بیارد
ازغصه تاصبح سحراوخون ببارد
چشمان بابا خیس ازغمهای فردا
دانم توان بیش ازاین سختی ندارد
درس معلم نیک ، باباآب وُنان داد
اوراه روزی آوری ها یادمان داد
دیگر چه می داند زدرد بی نوایان
بابابرای درس اوبوده که جان داد
s@rv