غمگینم...
چونان پیرزنی که آخرین سربازی که از جنگ برمی گردد
پسرش نیست!
"مایاکوفسکی"
تقدیم به:مادران چشم به راه و دلتنگی های تنگ غروبشان...
نشسته خسته و خامــوش، گوشه ی ایوان
غمی به وسعت انــــدوه مادران جهـــــان
دلش گرفته ...همین ست کار هر روزش
دم غروب...غریبانه...با کمـــی باران...
بیــــاید و بنشیــــــند در آستــــــانه ی در
و باز چشم بدوزد به کوچـه ای که درآن-
نشست و بدرقه ات را نگاه کرد و شکست
غروب جمعه ای از روزهــای تابستان...
به فکـــــــر می رود آنقـــــدر تا بیاوَرَد ت
به خـــود می آوَرَدَ ش غربت صـدای اذان
به خود می آید از این کوچه باز می گردد
کنــــار حوض...دلش باز... نم نم باران...
هـــوای کهنه ی این حـــــوض را بشوراند
وضو بسازد از این موج های سرگـــردان
ـ که شب می آید روشن کنـــم اتاقــــش را
چقدر زمزمه با قاب عکــس با گلــــدان!؟
شب است و خلوت ایوان...دوباره می شکند
دلی به وسعت انــــدوه مادران جهـــــان...!
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1390/7/2 در ساعت : 0:11:52
| تعداد مشاهده این شعر :
1913
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.