شب شد و در خامشي خوابيده شهر
من،سكوت و خلوت و گاهي نسيم
كز حياط خانه رد مي گردد و از پنجره سر مي كشد
در خاليِ خاموش و گنگ و مبهم تنهاييم
عطر گل هاي بنفش شمعداني را نسيم
از دو گلداني كه آنسو بر لب ايوان نهادم ارمغان مي آورد
آنگاه از جايي ،نمي دانم كجاي اين اطاق؟
ناگهان گم مي شود.
پنجره هاي اطاقم رو به يك دامن چمن،يك حوض با چندين درخت پير سر افراشته
در حياط خانه ام وا مي شوند.
پنجره هاي اتاقم يك بغل آغوش مي گردند در هنگام صبح
تا نگاه گرم خورشيدِ سحر را در اتاق ساده ام مهمان كنند.
در گمانم پنجره حيثيت هر خانه است.
شيشه هايش نور را از خويشتن رد مي كنند
پنجره از در گذشت ساده ي نور از وجودش قانع است
پنجره آنسوي را آنسان كه هست،مي نمايد از براي آنكه در اين سوي اوست.
زشت وزيبا ،پست و بالا،استوار و سست،هرچيزي كه هست،
پنجره آن را روايت مي كند.
پنجره صادق ترين عضو وجود خانه است.
پرده و قالي و ميز و تخت با چندين كتاب
،آينه ،گلدان و گل،يك تابلو هم گوشه ي دنج اتاق،
آسماني پر ستاره از نگاه پنجره،با نسيم شوخ طبعي در گذار،
عطر پاك شمعداني،سهم لذت بردن از عرياني زيباي ماه، مشترك با شب پره ،در تمام شام ها
كل دارايي من از زندگي است.
شب شد و در خامشي خوابيده شهر،من،سكوت و خلوت و گاهي نسيم......
با نگاهي سوي قاب پنجره
ناگهان خود را درون خويشتن گم مي كنم.
كاش مي شد....
كاش مي شد در اتاقِ خاليِ دل نيز ،همچون اين اطاق،
پنجره اي بود
رو در روي من
للشلشش)شلتتتتتيتاا