ويليام شکسپير بزرگترين نمايشنامه نويس جهان وبزرگترين شاعر مستعد و کهنه کار انگلستانی، با شهرت جهانی هست. وی در سال 1564 درشهر "استراتفورد" انگلستان به دنيا آمد. در مدت کوتاه عمر 52 ساله خود بهترين نمايشنامه های دنیا را نوشت. و بعضی از اشعارش در نوع خود کم نظير می باشند. نکته جالب اینجاست که نمايشنامه هايی را که شکسپير در اواخر قرن شانزدهم و اوايل قرن هفدهم برای يک تیاتر کوچک نوشت، هم اکنون در بزرگترين صحنه های تیاتر جهان نمایش داده میشوند .و همیشه آثار شکسپير مورد ستایش واستقبال قرار می گيرند.
از شکسپير 37 نمايشنامه و 4 کتاب باقی مانده ، هرچند شکسپير نسبت به شعر و سرایشگری؛ به نوشتن نمايشنامه و تیاتر توجه بيشتری داشته، ولی بیشترین شهرت شکسپیر برای غزل های عاشقانه اش هست. طوریکه گفته میشود شکسپير در روزهای که ازنمايشنامه نويسی و تیاتر فراغت پيدا می کرد به شعر سرودن می پرداخت.از شکسپیر بجز از نمایشنامه هایش، چهار کتاب شعری به نامهای : ونوس و آدونيس ؛ تجاوز به لوکريشا ؛ عنقا و کبوتر ؛ و "سونت"ها يا غزل هایش باقی مانده که در سال 1609 میلادی منتشر شده است.
او یک غزلسرای بزرگ بود که بیش از یکصدو پنجاه و چهار غزل (سونت) سروده است. در تمام این یکصد و پنجاه و چهار غزل صدو بیست انرا به شخصی بنام "هنری ریوتیسلی" جوانیکه گفته میشود شکسپیر به ان عشق میورزیده ارتباط دارد و بقیه بیست و هشت غزل دیگرش عنوانی یک دختر سیاه "پوشیده" هست که میگویند این دختر یکی از دوستان شکسپیر بوده است.
اگر از اصل موضوع دور نشوم هدف من شرحی از غزل هفتادو سوم شکسپیر هست که یکی از ناب و با ارزشترین غزل هایش هست. موضوع مرکزی این غزل را میشود به مضمون مشخص و عاطفی مرتبط ساخت. موضوعی مرکزی این غزل بیانگر عشق عمیق و حسن نیتش به دوستان وی و "رازی" از دختر سیاه مرموز است. اما مهمترین منظره این غزل را میشود همان "بی ثباتی" و تغیر پذیری در زمان دانست. غزل هفتاد و سوم شکسپیر تقریبن یک اهنگ یا ریتم مرثیه گونه است؛ که درین غزل شکسپیر زنده گی خود را به برگ های خشک پاییزی و زمستان تشبیه میکند.
زنده گی وی شبیه کلیسای مخروبه و شاخه ی بی برگ میماند که چیزی از وی باقی نمانده و زنده گی وی به اخر سفر رسیده، درست شبیه سفر خورشید به هوای گرگ و میش و به شام تار که بعد ان شب سیاه و یا "مرگ" فرا میرسد. اتش عمرش شبیه خاکستر بنظر می آید و عشق و و موهبت دوستانش مثل روشنی ضعیف. وی در جای ازین غزل عاطفی و سرشار از احساس به دوستان خود تذرع و زاری میکند، تا باقی عمرش را که چیزی از ان نمانده است باوی عشق بورزند و او را دوست داشته باشند قبل ازینکه وی ازین دنیا خارج شود.
شعر دربر گیرنده بعضی تصویرهای خیلی روشن و تاثیرگذار هست مانند " برگهای خشک پاییزی و زمستانی" که در شاخه های درختان تک تک باقی مانده اند" هوای گرگ و میشی یک روز"، "تابیدن و روشنی کردن ذغال نیمسوز تهی خاکستر" وغیره.. که تمام اینها باهم بایک رنگ تجسمی و تصوری بافته شده اند. تشبیه های "زرد و سیاه "حال و گذشته و یا یک استعاره پوسیده و رو بزوال. این شعر با داشتن نمونه های دوره رنسانسی و زنده گی نو، خوشی و مایوسی، مرگ و زنده گی، در کل شکسپیری هست که این همه یک نوع " تجسس" و ترتیب اندیشه را به انسان انعکاس میدهند.
زمانی او از ختم سفرش یا اخراجش ازین دنیا میگوید یا وقتی عمرش را شبیه سفر یک روزه خورشید به شام تار و یا به هوای گرگ ومیش تعبیر میکند اگاهانه انسانرا به اندیشه فرو میبرد و ان همه تصویر ها در ذهن خواننده حک میشوند و انسان احساس های درونی شاعر را بخوبی و اسانی درک میکند و انسان را وادار به فکرورزی میکند که روزی او نیز ازین تبعیدگاه کویر خارج خواهد شد. وقتی هرچیز بسوی تاریکی بچرخد روز مبدل به شب تاریک شود و مرگ بسوی زنده گی یک زنده رخنه کند و انسان به خواب حقیقی یا اصلی برسد روح به ارامی میرسد و بقول شکسپیر "مرگ لقاح دوم است".
درین شعر شکسپیر میگوید زمانی دوستانش به نزدیکی وی میرسند مانند انست که از دور اتشی را ببیند که اینجا آتش از حقایق زیادی نماینده گی میکند. میشود این اتش بیانگر قدرت، زنده دلی و انرژی باشد که شاعر انرا در گذشته ها داشت؛ و کنون ان همه قدرت و زنده دلی را از دست داده است و خود را به برگ های خشک درختان پاییزی و زمستانی تشبیه کرده است.
همچنان این اتش میتواند به میل و ارزوی ایام و روزهای جوانی "گذشته" شاعر منسوب شود.که تاحال همه ی ان گذشته را در یاد دارد و ان یاد ها درست شبیه "قوغ نیمسوزی" بروی خاکسترند. پناه بردن شاعر به دوستانش و عذر کردن انها تا اینکه تا دم مرگ در کنارش باقی بمانند نوعی عشق بی انتهای شاعر را نسبت به دور و برش نشان میدهد و نوعی احساسات بزرگ عاطفی اش را که این غزل را زیباتر از حد تصور ساخته است، و در کل این غزل یکی از بهترین قطعه های شکسپیر برای خود و خوانندگانش هست.
طارق پیروز