ایمیل :   رمز عبور :        فراموشی رمز؟  


آخرین نقدها
نام ارسال کننده : جابر ترمک
درود بر اساتید گرانقدر.... - شعر زیبای استاد و نظرات خوب اساتید را خواندم. تنها چیزی که به نظرم آ   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : ابراهیم حاج محمدی
با سلام و درود. - بر خلاف دیدگاه سرکار خانم بهرامچی بر این باورم که شاعرانگی در بیت بیت این غزل که   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : صادق ایزدی گنابادی
سلام - - گرچه حقیر به استقلال بیت در غزل اعتقاد دارم و کلا چالش ایجاد کردن در خصوص عدم تناسب د   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : مهسا مولائی پناه
   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : حنظله ربانی
درود - متنی ساده بود تا شعر - هم از نظر ساختار و هم از نظر محتوا - دور از شعر بود - اشعار   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : محمد یزدانی جندقی
سلام محمد علی رضا پور عزیز شاعر گرانقدر . - حقیر را به خوانش اشعارتان فرا خوانده اید ؛ از حسن اعتم   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : محمدعلی رضاپور
سلام و درود بر استاد گرانقدرم جناب خادمیان عزیز! - - استادبزرگوار! فرموده تان درست است و حقیر ه   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : صدرالدین انصاری زاده
فرد اعلی نباشیم! - """""""""""""""""""""" - نمی دانم در ادبیات این کشور چه می گذرد. بهتر بگویم:   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : اله یار خادمیان
سلام و درود میلاد مسعود امام زمان بر شما مبارک باد - - جناب رضا پور عزیز بیت ششم مصرع اول   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : رضا محمدصالحی
سلام و عرض ادب - از استاد صفادل همیشه اشعار خوب خوانده ام و این بار نیز ، ضمن احترام به نظر سرکار   ....    لینک شعر مورد نظر


آرشیو کامل



Share



این سفر شعر... بخش دوم

تاجيكستان سرزمين نياكان ما بود سرزميني بسيار پهناور كه ابريشم راهش چون زنجيري برف باف رشته كوه هاي پامير را به هم پيوند مي داد. امواج نيلگون رودهاي سير دريا(سيحون)، آمو دريا(جيحون) و سرخ آب، ماواي جانِ مرجان و ماه و ماهي هاي عاشق را نقاشي مي كرد. بيشه اي از پلنگان امپراتوري هخامنشي كه آثار جان سختي و مقاومتشان نقش برجسته اي از استواري و ايستادگي بود. مقاومت ماندگاري كه در تاريخ زير سم هيچ اسبي شكسته نشد و مردمانش از جنس نا اميدي نبودند.
در ساعات نخستين سفر به اشتراكات فرهنگي و زباني تاجيكان با ايراني ها پي بردم و چقدر شيرين و پاكيزه حرف مي زدند. چقدر خوب نگاه مي كردند و چقدر ناب و نغز بودند. كشوري كه نسبتاً بيشتر از ساير جمهوريهاي تازه استقلال يافته اتحاد جماهير،گردشگران ايراني را عاشق مي كرد.
كوههاي سر به فلك كشيده رشته كوه پامير، شهرهاي زيبا و كوچك، ابنيه تاريخي، مقبره مشاهيري مانند رودكي و بيشتر از هر چيز صميميت و مهماننوازي مردمانش مزيد بر علت بود كه در آن جغرافياي رازها احساس غريبي نكنيم.
از سالن غذاخوري بيرون آمديم و سوار ماشين شديم. بين راه، محو در زيبايي هاي به هم تنيدهو گذر از كنار ساختمان هايي با معماري و خطوط منحني شگفت انگيز و دوست داشتني و درهاي بزرگ،  برگشتيم به پايتخت و شب نخست را با همه خوب و بدش سپري كرديم. كمتر از دو ساعت با ايران عزيز،اختلاف ساعت داشتيم.  شب،ساعت موبايلم را به اندازه حدود دو ساعتعقب كشيدم و بي آنكه فكرش را كنم فردا چه بر سرمان خواهد آمد به خفتن سلام گفتم.بيدار شدم،آلارم موبايلم را خاموش كردم. كورمال كورمال لامپ را روشن كردم . نمي دانم معيار و ملاك پيمانكاران و برقكاران تاجيكي چه بود كه بايد خم مي شديم و لامپ را خاموش و روشن مي كرديم يك ساعت روي ديوار دست مي چرخاندم تا مي توانستم پريز را پيدا كنم. بعد از كلي ديوار گردي به فريبا گفتم بيدار شو كه جا نمانيم چاي كيسه اي را در آب جوش خيساندم و مربا و كره را لاي نان بي نظير تاجيكي گذاشتم و دو لقمه شاعرپسند پيچيدم، يكي براي خودم يكي براي نازنين بانو فريبا. بعد از كلي غيبت پشت سر اهالي محل، آماده شديم براي رفتن. اما از قرار معلوم سپيده و طلوع با آنسرزمين غريبه بود. گفتم: "فريبا! اينجا كه شش ماه روز و شش ماه شب نيست؟" فريبا گفت: "نه " گفتم : "پس خورشيد كو؟ خبري از طلوع نيست." زل زده بوديم به بيرون. هي پرده را كنار مي زديم اما دريغ از نيم روزن نور. فريبا آستينش را بالا برد و بعد از ديدن ساعت مچي اش نگاهي عاقل اندر سفيه به من انداخت.پاهايم سست شد فهميدم دوباره دسته گلي به آب داده ام كه نخستين قرباني اش فريبا بود. طفلك توي دلش انگار مي گفت:" خدايا من چه هيزم تري به تو فروختم كه اين عاشق را با من هم اتاق كردي؟" اگر هم مي گفت حق داشت. لحظه به لحظه چشمانش نازك تر مي شد احساس مي كردم الان است كه بايد جا خالي بدهم. ولي به خير گذشت و صداي قهقهه خنده مان اتاق را گرفته بود. ساعت چهارونيم بيدار شده بوديم و بايد عين موميايي ها با لباس رسمي دو ساعت را تحمل مي كرديم. خستگي سفر و كم خوابي از يك طرف، اشتباه من در تنظيم ساعت از طرفي ديگر مجبورم مي كرد چهار زانو كف اتاق بنشينم و "عجب رسميه رسم زمونه" را بخوانم. آماده شديم براي نخستين برنامه كه ديدار با سفير محترم ايران در تاجيكستان آقاي فغانيدر سفارت بود. كفش هايمان را در آورديم و وارد يك سالن شديم. آقاي فغاني بسیارگرم و مهرمندانه از ما استقبال نمودند.در سفارت دريافتم در كشوري رحل اقامت گسترده ايم با سنت ها و رسم و رواج های دیرین و ارزش های والا با مردمی هرچند نادار، اما باهمت عالي و اراده اي استوار.سفير كشورمان، نقش فرهنگ را در گسترش روابط دوجانبه ميان ايران و تاجيكستان بنيادي مي دانست و گويي به ما نيز يك ماموريت مهم فرهنگي سپرده شده بود.اهميت سياسي و فرهنگي سفرمان در جمله هاي آقاي فغاني كاملا پيدا بود.
جلسه ي دوستانه اي بود و سفير ايران با اشاره بهفراز و نشيبهاي روابط سياسي و اقتصادي ايران و تاجيكستان، وظيفه فرهنگ، زبان و ادبياترادر تعالي و گسترش پيوندهاي دو كشوربسيارتاثيرگذاردانست.  
 
 
بسیار سفر باید کرد تا پخته شود خامی     صوفی نشود صافی تا سر نکشد جامی
 
جلسه با اهداي كتاب هاي اعضاي گروه به آقاي فغاني و گرفتن عكس يادگاري در حياط سفارت به پايان رسيد و مقصد ديگري در پيش بود.
نخستين بناي بسيار چشم گير، مجسمه امير اسماعيل ساماني بود در خيابان رودكي، ميدان ساماني، روبهروي پارلمان تاجيكستانابهت ويژه اي پيدا كرده بود. لايه خارجي اين مجسمه 13 مترطول داشتكهدر سال 1999 در سنپيترز بورگ از جنس برنز ساخته شده بود.آفتاب در بالاترين نقطه مجسمه، گلوي زمستان دوشنبه را گرفته بود.مجسمه عصاي هفت ستاره سلطنتي ساماني را به دست داشت ورو به پارلمان و در آستانه دروازهاي 55 متري ايستاده بود و من هم مقابلش ايستاده بودم.آفتاب سايه اش را بزرگ تر مي كرد.تاجي عظيم و برنجي به عنوان نماد تاج سلطنتي سامانيان در بلندترين نقطه مجسمه نصبشده بود.از چهار طرف نگاهش كردم.در دو سو،پلكان عريضي از سنگ گرانيت قرمز كه به اين مجسمه منتهي ميشد دو شير سنگي به حالت نشسته، نگهبانان امير ساماني بودند.ياد شير سنگي هاي بلوار بندرانزلي افتادم كه نگهبان موج شكن هستند. در تاريخ قدم مي زدم. كسي چه مي داند چند نفر هنگام ساختن اين مجسمه و تراشيدن سنگ ها و برش آن تاج عظيم دستشان را بريده اند. كسي چه مي داند چند كارگر هنگام بالا بردن اين بناي بلند به آرزوي بلند خانه دارشدن و بچه دار شدن فكر كرده اند، واقعا كسي چه مي داند چند كارگر از خستگي زياد جانشان را از دست داده اند. كم كم از مجسمه فاصله گرفتم. چندسال به عقب برگشته بودم.  بعضي از فكرها را نمي شود تحمل كرد. دستانم را بالاي ابروانم سايه بان كردم. پشت مجسمه فضاي بزرگ پاركمانندي وجود داشت كه فوارههاي متعدديدر طول آن، هنگام باز بودن جلوه خاصي به آن ميبخشيدند. در اين قسمت يك نقشه سنگي از امپراتوري دوران ساماني نيز روي زمين بود. در فضاي زير سكوي مجسمه نيز يك "آثارخانه" (موزه) كوچك قرار داشت.
بايد مي رفتيم و اين رفتن هاي بي موقع گاهي تلنگري ست براي دانستن ارزش زمان. به كتابخانه ملي رفتيم. با دکتر نظرزاده، رئیس این کتابخانه دیدار داشتيم.ساختماني بزرگ با نسخه هاي خطي كه جالب ترين نسخه اي كه ديدم نخستين مبايعه نامه خريد و فروش ملك بود در آن سرزمين. آن جا مالكيت و فئوداليسم معنا نداشت. املاك براي دولت بود و شخص اول مملكت. دكتر نظرزاده از تأسيس ساختمان جديد كتابخانه ملي در سال 2012 ميلاديخبر دادو نقش فارسي زبانان آسياي مركزي را در توليد متنهاي ادبي، فرهنگي و علمي يگانه شمرد و آن را نشانه تمدن درخشان اين اقوام در طول تاريخ اين منطقه دانست.مجسمه های سر مشاهير ،نماي زيبايي به فضای بیرونی کتابخانهمي داد. معاون كتابخانه، "نور دیده و تاج سر " گویان ما را بدرقه کرد.
. زنان رفتگر جارو به دست نشسته بودند زير آفتاب زمستانِ دوشنبه، تا نفسي تازه كنند. خيابان ها پهن، فراخ و بسيار تميز بود. اكثر گوشي هايي كه در دستان تاجيكان ديده مي شد موبايل هايي بودند كه شايد بيست سال پيش در دست ايرانيان مي ديديم. انگار در اين سرزمين همه چيز جيره بندي شده بود الا دندان طلا، لبخند و شادي. همه آراسته و محجوب. زنانش حجب و حيايي داشتند هنگام حرف زدن كه آدم دلش مي خواست در فروشگاه ها فروشنده ها را به حرف بگيرد و اندكي مردم آزاري كند انگار بد خلقي در بين شان رواج نداشت. آرام راه مي رفتند و شمرده شمرده و بلیغ حرف مي زدند . چه قدر حرف زدن زنان تاجيكي خوب بود. به ويژه وقتي ته حرف هايشان لبخند باريكي مي زدند و دندان هاي طلايشان لاي چند واژه برق مي زد. چند دقيقه اي آقايان روي ميله هايي كه به فواره بزرگي مي رسيد نشستند خبري از فواره نبود مثل اينكه فواره هم جيره بندي شده بود براي شب ها. آقاي خدايار گلدسته هاي مسجدي را نشانمان داد كه از دوردست به زحمت ديده مي شد. از قرار معلوم يك ايراني معمارش بوده و پول ها را گرفته و متواري شدهو بماند بقيه اش.به هر كجا كه مي رسيديم استاد اميني مي گفت: " چي نوشته؟" من هم كه شاگرد بازيگوش. خودم را مي كشتم آخر نمي توانستم يك چيز درست حسابي سر هم بياورم. زبانم باز نمي شد و عين لكنت گرفته ها مي گفتم الان استاد، همین الان مي خوانم. آخرش هم بنده خدا خودش مي خواند برایم. هميشه تاكيد مي كرد دو سه ساعت دقت كني ياد مي گيري و من همچنان كلمات را دوره مي كردم اما دريغ از آموختن. به پارك رودكي رفتيم و بعد از خواندن يك تابلو به زبان روسي توسط آقاي خدايار و استاد اميني كه در آن نوشته بود "سيميشكا ممنوع"، جلوه ديگري از دوشنبه را زير آفتاب سرد زمستاني به تماشا نشستيم. واژه سميشكا در بندرانزلي هم متداول است. شايد تاثير دروازه‌ي باز شهر من به سمت شوروي سابق بوده و خط مرزي دريايي. به پدر شعر پارسي سلام گفتيم. مجسمه رودكي ابهت خاصی داشت. روی سرش یک هلال زیبا با کاشی های خرد شده هنر شعر را با هنرهای تجسمی پیوند می داد.  نگهبان پارك نزديك آمد و با استاد اميني مكالمه كوتاهي داشت. استاد اميني به او گفت: "چند بيت از رودكي بخوان."نگهبان بعد از يك مكث طولاني با كمك استاد نمره قبولي گرفت. وقتی که از پارک خارج می شدیم از بلندگوی پارک موزیکی به گوش می رسید اما بریده بریده ، صدا قطع و وصل می شد و خواننده می خواند. 

سلسله بانوی من   بشین به پهلوی من
به قول استاد اميني کاری که شاعران میکنند، برای بشر امروز مغتنم است و آن کار، این است که تمام تجربهها، خلاقیتها و یافتههای گذشتگان را به صورت مجسم، زنده و کارآمد در اختیار امروزیان قرار میدهند.وظيفه سنگيني به دوش مان بود. برنامه ما فقط شعرخواني نبود ما براي صلحي پايدار و آبياري درخت كهنسال دوستي به سرزمين آب و آينه رفته بوديم. درهر نشست و ديدار نگاه صمیمانه ميزبانان موجب وجد و خرسندی ما مي شد . ما آنجا بوديم تا قلمرو عشق و مهرورزي را گسترش دهيم. ما گروهي از قبیله شعر براي پيوند قلب تاجيك و ايراني گام بر مي داشتيم و هر روز دلسوزانه تر از روز قبل مقدمه ي شروعي تازه را مي چيديم.
بعد از پارك به سمت ماشين رفتيم تا راهي هتل شويم آنجا با يك جمله آقاي بابكي نژاد،معاون مهربان و هميشه كلاه به سرِ رايزني ، قصر آرزوهايم فرو ريخت و به قول تاجيكان وي ران شد. و اين منم زني تنها در آستانه ي طعمي بد. لُب كلامش اين بود" برای ناهار كوبيده ها را مي آوريم به اتاق. " هميشه پيش از آنكه فكر كني اتفاق مي افتد بايد براي روزنامه تسليتي بفرستم. نمي توانستم عدم رضايتم را اعلام كنم چون سفر گروهي بود و ساز مخالف ممنوع. دبیر اجرایی جشنواره بین المللی شعر فجر براي هم دردي با من خوروش سفارش داد اما پافشاري آقاي بابكي نژاد روي كوبيده ستودني بود. گفتم من نان خالي مي خورم با مربا. آقاي قزلي هم از موضع خورش فاصله گرفت. به فريبا گفتم: "ديگر تمام شد." با دل خون به پايتخت برگشتيم. گروه موسيقي نغمه از اصفهان كه مثل ما مهمان رايزني فرهنگي بودند در ماشين نشستند.برنامه هاي جداگانه داشتيم هرازگاهي هنگام ضيافت هاي شام با هم ملاقات داشتيم. به قول تاجيكان حافظشان (خواننده شان) يك دهان آواز خواند و رسيديمبه پايتخت و اتاقي كه انداز يك تنهايي بود. چند دقيقه اي نگذشته بود كهناگهان در به صدا در آمد. دستي كه تا شانه اش مشخص بود غذايي شبيه كوبيده را به دستم داد و رفت. فكر كنم دست بديع بود. من اگر روحم خبردار مي شد كه چه فاجعه اي در انتظار من است در را باز نمي كردم دستانم مرتعش شده بود. داشتم تبخير مي شدم. ترکیب حرارت كوبيده و بخاربرنج هندي حالم را دگرگون می کرد، هر چقدر مي رفتم به اتاق نمي رسيدم بلاخره رسیدم و فريبا را در اين اندوه شريك كردم. فریبا هم نتوانست بخورد . هر چه دست نخورده بود تقدیم نگهبان پایتخت کردیم. تا شب بوی کوبیده خام و برنج هندی از مغزم نمی رفت چه برسد از اتاق. من با مربا و كره خودم را سرگرم كردم. دلم براي نان و پنير تبریز و خيار سبز و گوجه سرخ روي ميز عسلي خانم ابويي تنگ شد. راه مي رفتم و زير لب مي خواندم "پريا گشنتونه؟ پريا تشنتونه؟ توي اين تنگ غروب نمي گين برف مياد؟نمي گين بارون مياد؟ نمي گين گرگه مياد مي خوردتون؟"  به هر حال فريبا به درد پريا دچار شد و من دچار تر. و همچنان شگفتا از اين همه خوبي. اين كوبيده هيچ كدام از زحمات دوستانمان را كم رنگ كرد شروع لطيفي بود روز نخست به خصوص وقتي كه فهميدم با جا به جا شدنم در ماشين ها گزهاي آسمان نيست و نابود شده است. حالا بگرد دنبال گز. بعد از اينكه وارد اتفاق نويسندگان تاجيكي شديم متوجه شدم كه بسته هاي گز را گم كرده ام يا شايد جا گذاشته ام. نمي خواستم شرمنده محمد جوادآسمان شوم. استاد اميني هم كه هربار مي خواند "گز برفت و گز برفت و گز برفت" از سهل انگاري خودم مي رنجيدم. از هر دو راننده پرسيدم اما هيچكدام خبر نداشتند. تا اينكه به گمانم استاد كاكايي گفتند:" گذاشتيم پشت صندلي ماشين" دويدم و آن را بلاخره تحويل آقاي عطا دادم تا به پدر رستم عجمي و گلرخسار برساند. كتاب هاي آقاي اميني هم در همان نايلون گزها بود كه به ما برگشت. قرار بود آن كتاب ها با سايه دست(تاجيكان به نوشته و امضا مولف در صفحه اول مي گويند سايه دست) تقديم ميزبانان شود. جلسه شعر خواني با صحبت استاد اميني و شعرخواني ايشان آغاز شد و استاد كاكايي ترانه زيبايي كه براي ايران و تاجيكستان سروده بودند خواندند و فريباي نازنين هم جز اولين كساني بود كه شعر خواند و بديع هم ما را به يكي از غزل هاي زيبايش مهمان كرد. صحبت هاي دلسوزانه و مهرمندانه آقاي قزلي هم به جلسه حلاوت داد. عجمی مجری بود عطا میرخواجه، یکی از شاعران تاجیک نیز با خواندن شعر طنزی در استقبال از سروده معروف ناصر فیض، شعر خود را به این شاعر طنزپرداز ایرانی تقدیم کرد.آنشعرکه ناصر فیض سروده بود:

 با من برادران زنم خوب نیستند    باید برادران زنم را عوض کنم.
جوابيه اي سروده بودند كه يك مصراعش اين طور بود " من از برادران زنم بد ندیده ام" و لبخند بر لبان همه نشست.من هم غزلكي خواندم و بعد از شعرخواني من پسر جوان تاجيكي خواست كه يك غزل مرا از حفظ بخواند و خواند براي من اتفاق جالبي بود، حواسم را جمع كردم كه خوب بشنوم كدام شعرم را مي خواهد بخواند. ايستاد و غزلي خواند از مجموعه 6410 روز تنهايي با اين مطلع:
( لب وا كنم زخمم كه با لبخند مي ميرم        فواره ام در اوج مي گويند مي ميرم
من مرد آدم برفي ام خورشيد عالم تاب          بگذار سر بر شانه ام هر چند مي ميرم)

 و چه قدر خوب شعر خواندند تاجيكان. دكتر قريبي مدير پژوهشگاهايرانيان در دوشنبههم شعر خواند. عطا ميرخواجه، كه در هسته مركزي سالن -زير عكس امامعلي رحمان رييس جمهور تاجيكستان در ميان گندمزار- نشسته بودهمدلي بين شاعران ايران و تاجيكستان را موجب همدلي بيشتر بين فارسيزبانان دانست و خواست اين برنامه ها ادامه داشته باشد.
 با سخنراني هاي عميق استاد اميني، استاد كاكايي و نگاه هوشمندانه آقاي قزلي و حكمت و انديشه شعر فريبا جان يوسفي و هنر جادويي عليرضا بديع  درنشستهايي كهمصادف شده بود با ايام بزرگداشت جشنهاي روز ملي ايران در دهه فجر و دهمين جشنواره بينالمللي شعر فجر،اطمينان داشتم اين تلاش در راه تقويت و تعالي ادبيات دو كشور و همدلي فرهيختگان و اديبان ثمر مي دهد.
 علاوه بر ما كه مهمان بوديم گل نظر كلدي، شاعر خلقي و سراينده سرود ملي تاجيكستان، عسكر حكيم، رحمت نذري، رستم وهاب، محمدعلي عجمي، و عطا ميرخواجه، از شاعران تاجيك، شعرهاي خوبيرا براي حاضران خواندند.
 قسمت پاياني اين برنامه، شعرخواني پنج تن از شاعران جوان تاجيك؛ بهرام رحمتزاده، شهريار عالمي، بزرگمهر بهادر، مهرالدين صبوري و تاجالدين بود كه با استقبال همه مواجه شد.
 غروب بود كه برگشتيم به پايتخت  و به اتاقي كه اندازه يك تنهايي بود. به گمانم از آنجا بود كه درد آقاي قزلي را از پا انداخت. از آن دردهايي كه آدم دلش مي خواست به ديوار مشت بكوبد. خودش مي گفت رگ سياتيك است. همه نگرانش بوديم حتي دوستان رايزني. قرار بود غروب حول و حوش ساعت 6 براي خيابان گردي به اطراف برويم. استاد كاكايي واي فاي تلفن شان را به راه انداخته بودند و دلمان نمي آمد خداحافظي كنيم.بديع ورد زبانش شده بود "دور مشو دور مشودور مشو." هر بار که استاد کاکایی از جلو چشم مان رد می شد سه ثانیه بعد بدیع گوشی به دست بر همان مدار مانند کسانی که هیپنوتیزم شده اند از پیش چشمانمان رد می شد. يعني راحتتان كنم، تا قبل از تحويل سيم كارت هاي تاجيكي آقاي احمدوند، يك بار بديع از استاد كاكايي جدا نشد، وقتي هم كه جدا شد يافت مي نشود، شده بود.البته بنده هم از این قائده مستثنی نبودم.گاهي هم تا چند دقيقه بعد از خداحافظي،دم درشان ايستاده بودم تا به بعضي از پيام هاجواب بدهم و فريبا مثل مادرهايي كه پتانسيل لنگه كفش در آوردن را داشت مي گفت: " بريم بسه."
 وقت برگشتن به هتل، استاد اميني با كليد اتاق ما در دست، دم پايتخت منتظرمان مانده بود چون ماشين مان جدا بود و بدون كمك آقايان قفل كردن در سوييت ما امكان پذير نبود. چند بار طبقه ها را بالا رفتيم و پايين آمديم حتي چند دقيقه دم آسانسور كشيك كشيديم اما خبري از استاد نشد گفتيم شايد رفته اند هواخوري. من و فريبا و استاد كاكاييبه همراهبديع كه در اين سفر جزيي از اعضا پيوندي استاد به حساب مي آمد يك عتيقه فروش را پيدا كرديم كه استاد از او روميزي خريد وعتيقه فروش هم به استاد يك كتاب آشپزي تاجيكي هديه دادند.رفتيم به سمت سوغاتي هايي كه قرار بود بديع براي مادرش بخرد. يك بلوز كيمينو زيبا با طرح پروانه  پيشنهاد كردم و او هم خوشش آمد. مادرش را ديده بودم مثل معلم هاي جدي اما مهربان و عاشقانه پسر دردانه اش را دوست داشت. چهره اش را كه تجسم كردم آن لباس برازنده اش بود. بعد از كلي حرف زدن با زن تاجيكي راهي داروخانه شديم كه اندكي از درد اقاي قزلي كه پايتخت نشين شده بود بكاهيم. اما بدون نسخه دارو نمي دادند به زحمت دو زن تاجيكي را در داروخانه يافتم تا بتوانم به آن ها بگويم كه ما مهمان شماييم و از بد حادثه رگ سياتيك برادرم ملتهب شده است وحال و روزش خوب نيست و درد سياتيك دارد با اكراه دارو را به من دادندودوازده ساماني را گرفتند. پيروزمندانه قرص را به استاد كاكايي دادم كه به آقاي قزلي برسانند. به پايتخت برگشتيم و استاد اميني را با ابروي گره خورده و دلي شكسته روبرويمان ديديم انگار اين اخم ها از جنس او نبود براي ما. انگار مي خواست به در بگويد كه ديوار بشنود خيلي از شرايط شاكي بود از همه چيز از همه چيز. وقتي اخم استاد و ناراحتي فريبا در هم گره خورد مي خواستم سرم را بزنم به جدول كه بديع زحمتش را كشيد. حالا مفصل عرض مي كنم خدمتتان که در فیلارمونی این آقاي نبیره خیام چه بلایی به سر من و کتابم آورد. برگردیم به اخم های استاد امینی سترگ. به روشنی نمی توانم بگویم که چه بر سر من و فریبا آمد. احساس می کردم فریبا از من دلخور است چون بعد از آن با من هم حرف نمی زد و نمی خندید خیلی جدی شده بود به آن قیافه اش عادت نداشتم. تمام تلاشم را کردم که بگویم بانوجان طرف صحبت استاد ما نبودیم هرچند مایه رنجشش شدیم اما دلش از جای دیگری پر بود. استاد امینی انگار قهر بود هر چند حرف می زد. غير از گروه ما،دوستان رايزني هم در اتاق بودندكه بماند بقيه اش.به فریبا گفتم "تمام شد باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم. "

پونه نیکوی
ادامه دارد.


موضوعات :  اجتماعی ، سایر ،

   تاریخ ارسال  :   1394/12/15 در ساعت : 8:12:24   |  تعداد مشاهده این شعر :  774


کسانی که این شعر را می پسندند :

ارسال نقد و نظر برای اعضا

   
ارسال نظر برای غیر اعضا







متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.

نغمه مستشارنظامی
1394/12/16 در ساعت : 1:42:51
چه سفرنامه زیبایی پونه جانم
همیشه شاعر بمانی نازنین
بازدید امروز : 10,352 | بازدید دیروز : 8,233 | بازدید کل : 122,966,745
logo-samandehi