ایست ! ناگه داد زد عقل و مرا دستور بود
دل ولی فرمان نمی برد و فقط مسحور بود
عاقبت درمانده شد عقل و دل اما شاد شد
سوخت در عشق خود و بر سوختن مسرور بود
آشکارا پرده بر می داشت در این صفحه ها
هیچ درمانی نبود و درد دل مستور بود
وای انسان! رنج نسیان داشت از عهد قدیم
طفلک از هجران و غم بیچاره و رنجور بود
سر به زیر است و سکوتش معنی قالو بلی...
چون فراموشش شده میثاق دل منشور بود
دفترم پر شد ز آتش، دود، خاکستر ولی.....
خط به خط ، واژه به واژه ، عشق را منظور بود
حرکتی بی انتها از بیت اول داشت دل
عقل اما تا ابد در حیرت و مهجور بود
عقل شد در حسرت آیینه ای از جنس نور
دل ولی درآتش عشق و غمش پر شور بود....
زهرا علی بابایی
تاریخ ارسال :
1395/1/6 در ساعت : 0:31:20
| تعداد مشاهده این شعر :
589
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.