لازُرکوه
امروز بشر واقعاً در رویارویی با دو خطر عظیم قرار دارد که یکی طبیعیست و دگری معنوی. طبیعی آن است ,که با نام «گرمای جهانی» از چندین سال قبل شناخته شده و اطراف آن هنگامهها برپاست ولی ظاهراً نمیتوان از آن پیشگیری کرد. معنوی آن است که بشر در سبقت پیشدستیبر یكدیگر دست به اسرافاتی مادی و معنوی میزند که این روند را سرعت میبخشد و هیچ حاضر نیست از این سبقتهای جنونآمیز دست بکشد .در این میان «لازُر»(یخچال ها ) که رمز ذخیرههای آب حیاتی سیاره هستند با اسراف به نابودی كشانده میشوند. در عین حال شبیه لازُرهای دیرسال بر قلههای آسمان بوس کوهستان همچنان ذخیرههای معنوی و ارزشهای سنتی بشری و ملی هستند که با محافظه كاری در طومار عرف و عادتها و رسوم نیک سنتی مردمی نگاه داشته شدهاند ولی در این سبقتهای برترجویی آنها نیز گداخته و از میان برده میشوند. طبیعت و ادمییت هر دو در یک خطّ بحران قرار گرفتهاست. نابودی یکی نابودی دیگر و نجات یکی نجات دگریست.
استاده تو در مقابل توفان
یك دیهه مشتِ پر* در آغوشت.
ای پیر مراد بنده ,لازُركُه,
حاشا که دمی کنم فراموشت.
سیلاب به رو سینه ات كند
از قرن به قرن درههای ژرف .
گه جامه سبز خسروان داری,
گه خرقه صوف صوفیان از برف.
سجاده توست آسمان شب,
تسبیح ستارهها در انگُشتت.
دریای شراب نور می ریزد
در کاسه سنگها ذ چرخشتت*.
گلبانگ اذان بامدادان را
تو حرف به حرف میکنی تکرار.
هر جا که بُدم تمام عمر خود
من میشدم از همین صدا بیدار.
د و دست گشاده و افقهارا
همچون خط مرز کرده یی تعیین.
همچون خط هوشدار بر دیوار,
همچون خط مرز سنت و آیین.
مثل خط سرنوشت بیتحریر*
این خط به نگاه من مجسم بود.
طومار مقدس بلاگردان,
چون خطّ وصیتی ز آدم بود.
بگزار که هر خطی شود باطل,
زنهار نه این نشانه تقدیر.
بگزار که در غروب خونینش
بر گردن من بیاید این شمشیر.
استاده اگر نه یی سر این مرز
در سیل رو* زمانه بی كیش,
ارواح گذشتگان به شام عید
پیدا نکنند خانههای خویش.
عمری به شهامت تو می نازم
ای مظهر روح بی شکست من.
از شاخه كلك تو قلم کردم,
انگشت مسیح شد به دست من.
زنبور تو لانه در دلم دارد,
چون در جگر کمالهای* نرم.
هرچند که نیش سدزبان خوردم,
آزار کسی نجستم از ازرم.
با سنگ قناعت تو بشكستم
سر نازده گردن هوسها را.
آموختم از هلال* لال تو
افسون رهایی از قفسهارا.
ارژنگ من است جمله اثارت,
زیلال و چبرغ و فرک و گلخارت*.
هم باغ نبات من به دامانت,
هم شاخ نبات من به دستارت…
یك عمر به یک قرار استادن
در پهنه این جهان بی استاد
درسیست ورای جمله مكتبها,
غیر تو ندانمش دگر استاد.
I I
با سرعت چرخ صحنه تیاتر
هر لحظه جهان ما دگر گردد.
هر قدر نقاب تازه آراید,
در دیده من غریب تر گردد.
ناچار غریب تر شوم من هم,
چون جمله بینهایت و آغاز.
چون ترمه* دلم به دامنت كوچد,
تا سر بنهد به پای تو ,استاِ ذ.
خود از پی دل همی شتابم باز,
پیوسته به لب همین دعا دارم:
"ای : کاش تو را به جای خود یابم,
یا رب مشكن تو خطّ پرگارم.
بگزار که ره چو کاشی چنی
هموار بود ,فراخ و باپهنا.
بگزار ,که پُل به پایه پولاد
نازنده بود به شانه دریا.
بگزار هزار نقشۀ دیگر
در طرح نوین راهها باشد,
اما تو به جای خویشتن باشی,
سهم تو ذ طرحها جدا باشد…
ای راهگُشا تو را ثنا خوانم,
خیری به جهان چو رهگشایی نیست.
صد گونه نثار میکند مردم,
اما به ثواب این خدایی نیست.
آن پینه دست تو گل شادیست,
انگشت تو خود کلید ابادیست,
چشم تو چراغ راه ازادیست,
حقا که حماسه تو فرهادیست.
تنها ز تو التماس من این است:
از یاد مبر شکوه كُه هارا.
مگزار که آب از آسیا افتد,
از ریشه جان جدا شود دریا.
لازُركُه!
برج پارسای من,
البرز شکوه خویشتن داری.
در رگ - رگ رودهاست خون تو
در پیکر دشت و باغها جاری.
آیین تو کرده ایینه بندت,
آن کیست که بشكند تو را ایین؟
آن کیست که از جنون گریبانت
خواهد بدرد به پنجۀ خونین؟
حیفا جگر تو آب می گردد
در آتش حرس و آز عالمخوار.
سو تو همی خزد ز هر كویی
آتشنفس اژدهای استعمار.
هر دود که از منارههای آز
می پیچد سوی گنبد گردون,
چون حلقه به گردن تو می افتد,
گویا که تو وامداری از هر دون"
I I I
این گونه دلم به چنگُل آشوب,
ناگاه ز دور میشود پیدا
آن قله مهر جاودان من
آن پیکر پرشهامت والا.
یک پاره ابر شوخ كودكوار
با بازی خویش کرده مشغولش,
وان خواهر مهربان او – مهرود*
می شوید پای های شخشولش*.
او نیز مرا ز دور می بیند,
می سُرفد و راست میکند قامت:
"آبا!*
کو بیا,
چه دیر میایی,
نه خطّ تو میرسد ,نه پیغامت".
ای پیر ,درود ,جاویدان باشی,
بی یاد تو یک نفس نمی گیرم.
صد شکر که باز دیدمت برجای,
بی تو کمتر ز نقش تصویرم.
برهان وجود من وجود تُست,
بی استُن قامت تو واژونم.
هر كبك کنار تُست همخوانم,
هر لاله سُرخ تُست همخونم.
تا هست پناه تو هماخونه*,
تا بال همای بر سرم باشد.
بی افسر و تخت و گنج سلطانم,
این بال چو دست مادرم باشد.
میدانم یک یک ارچهایت را,*
هر بار شمارشان همی گیرم.
هر کس که کمان کشد به نخچیرت,
گویا که به دل نشاند او تیرم.
بگداخته آتیش دلت لازُر,
جاریست ز چشمت آب آیینه.
هر کس که بدید رو خود در ان,
در او نگرفت سحر بدكینه.
یک تخته لازُر تو فرزندان
در آتش نزع روی دل مانند.
از جوی یخت نسیبه آخر
در مزرع اتشین خود رانند.
درسی که گرفتم از دبستانت,
فرمایدم از هزار یک كردن:
قلزم به درون سینه پروردن,
یك چشمه ساده بر لب آوردن.
یک چشمه سادهایی کز آن خورشید
با نیلب نور آب می نوشد.
خود آینه کمال بی رنگیست,
صد رنگ گل از کنار آن جوشد.
بر «قله عاج» شعر ناموزون
از لاله سرخ تو لوا دارم.
پیش تو که همچو طفل نادانم,
از موی سفید خود حیا دارم.
IV
حالا,
خوش باش داستان من,
عمر تو فزون ز داستان بادا!
تا قله تو نشیم سیمرغ است,
این فر و شکوه جاویدان بادا!
آن گونه که پا به دامنت ماندم,
یك روز به دامن تو سر مانم.
صد شکر وجود تو که تا هستی,
با لعل دل تو همگُهر مانم…
وان گاه که آسمان چو آیینه
بر فرق سر تو پاره می گردد,
آن گاه که مرمر سپید تو
خاكستر یک شراره می گردد,
آن گه که زبان اتش افشان ها
سر میکشد از ضمیر تو بیرون,
آن گاه که آشکار میگردد
در سینه توست یک دل پرخون,
آن گاه که کُه چو «عهن منفوش» است
من خلوت طاعت تو می جویم,
از دامن سبز تو همی خیزم,
توفق شفاعت تو میجویم…
V
تا میرسد آن زمانه موعود,
آن قسمت بیخطای لطف و قهر,
می باید طبل آگهی را كوفت,
می باید خواست داد تو از دهر.
ای زاده چار گوهر – ای انسان!
از گوهر آتش این فزون خواهی
بیرون بکشد تورا و گرداند
در تابۀ تابداده چون ماهی.
بادا که چهار رکن بنیادت
از عدل شود چو نور بینایی.
مگزار کهی ز کوه تو كاهد,
تا با تو بود توان دریایی.
دستان ستارریز دریاها
صد چرخۀ نور را بگرداند
آن قدر,
که دیو ظلمت انكار
در پای شهامت تو سر ماند.
جولای - سپتامبر 2009
توضیحات
1. لازُر – یخچال
2. مشت پر – ناتوان، بی دفاع
3. چرخشت – ظرف شراب کشی
4. بیتحریر – بدون ویراست
5. سیل رو – مجرای سیلاب
6. کمال - کما – درختچۀ نرم کوهستانی
7. هلال، کبک هلال - نوعی مرغ کوهی که بوقلمون کوهی هم گویند.
8. زیلال و چبرغ و فرک و گلخارت – امواع گیاهان ادویه جات.
9. ترمه – بهمن، برف کوچ.
10. مهرود – نام رودخوانه
11. شخشول – سخت، زمخت.
12. آبا! – ندای تعجب.
13. هماخونه – دره ایست با این نام در لازُر کوه.
14. ارچه – اردج، سنوبر کوهی. بعضا عود هم گویند.
15. یک تخته لازُر تو فرزندان – معمولا در حال نزع مردم محل طالب آب یخ می شوند.
تاریخ ارسال :
1395/3/8 در ساعت : 16:30:5
| تعداد مشاهده این شعر :
829
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.
درود و بسیار زیباست. هر کس که کمان کشد به نخچیرت, گویا که به دل نشاند او تیرم. ***** درود
|
درود بر شما یک چشمه سادهایی کز آن خورشید با نیلب نور آب می نوشد. **?* درود و سپاس
|
نظر خصوصی: با سلام و عرض پوزش لطفا بیبنید در این ابیات اشتباه نوشتاری شده یا خیر .اگر شده کل شعر را بازبینی و اصلاح بفرمایید: چشم تو چراغ راه ازادیست, هقا که حماسه تو فرهادیست + پیش تو که همچو طفل نادانم, از موی سفید خود هیا دارم.
|
درود برشما شاعر کار زیبایی خواندم اجرتان با امام حسین ع التماس دعا
|