لبهای مـن مـیلی به بوسیـدن ندارد
هـم ابر چشمم قـصـد باریـدن نـدارد
دیشـب تمام عقـده ها را گریه کردم
امـروز حال و روز مـن دیـدن نـدارد
وقـتی دلـی افسـرد از درد جـدایـی
لبهـا دگـر مـیلـی بـه خـندیدن نـدارد
مـن یـک گـل پژمـرده بـر دیـوار باغم
گـلبـرگ هـایـم ارزش چـیـدن نـدارد
ترسـی نـدارم از خـزان و بـاد پـاییـز
بیـد وجــودم نـای لـرزیــدن نــدارد
دیگر نمی پرسی تو از حالم غمی نیست
حـالِ گـدایِ کـوچـه پـرسـیـدن نـدارد
خورشـید هـم پشـت نـقـاب ابـر رفتـه
یـخ کـرده دسـتم، قصـد تابیـدن نـدارد
شهره روشن
95/1/9
تاریخ ارسال :
1395/5/23 در ساعت : 3:23:21
| تعداد مشاهده این شعر :
563
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.