حقیقتی تلخ برای همیشه ام
و شد باز همخوابهٔ دختری
یه مردی که بگذشت سنش ز شصت
آخه دختره هیجده سالشه
توی باور آیا چنین چیزی هست !؟
از اون خواب و همخوابگی ها فقط
هفش یا که نه سالشو یادمه
کنار یه بابا ، اونم زندگی
واسه من هفش سال خیلی کمه
و شد اشک چشمای صُغری غذاش
شد امیدای دخترک ناپدید
چی میگم که صُغری دور از جونتون
دیگه بعد از اون روز خوش رو ندید
هنوز اشگ گرمش توی چشماشه
هنوز آه و زاریش توی گوشمه
هنوز غصهٔ تلخیاش سال هاست
پس از رفتن او روی دوشَمِه
هنوز روی حرف دِلِش وایساده :
مگه اون جَ وون محلّه چِشِه
من این رو نمیخوام دیگه بَسَّمه
بِذار بعد از این هر چی میخواد بشه
نتونسته تا حال چیزی بگه
نمی خواد به این مرد شوهر کنه
نباید که پولای این پیرمرد
یه دختر رو اغوا کنه ، خر کنه
تموم در و همسایه هی میان
تو گوشش میخونن همه ، مرد و زن
میشن دایه ای مهربون واسه اون
میگن پا به بخت بلندت نزن
می ترسیم رو دست پدر مادرت
بشی روزی و روزگاری تُرُش
می ترسیم که بختت ز دستت بره
نبینی توی زندگیت روز خوش
و او زار میزد به طرزی حزین :
برین گُم بشین جمله از دور من
الهی بیارین چنین شوهرو
یه روزی که مُردم ، سر ِ گور من
من آخه چه جوری جَ وونیمو با
یه مردی که شصت سالشه ، سر کنم
چه جوری میتونم سه چار بچّه رو
با این مردک پیر ، باور کنم
به فتوای شیخ محلّه که گفت :
دیگه آیا دختر مگه چیت کَمه !؟
چی میخواهی آیا تو بهتر از این
که مهریه ات اینقده محکمه
می گفت : آخه ای از خدا بی خبر
غم و درد من ثروت و پول نیست
سر ِ تو ، توی درسه و حکم شرع
تو اصلن نمی فهمی که عشق چیست !
یه زن حقش اینه : که مردی جَ وون
تو هر حال و روزی کنارش باشه
سرش وقتی شب میشه و وقت خواب
کنار سر ِ نون بیارش باشه
و شد آنچه باید نمی شد ... ، دریغ
ز یک جو درایت ، ز قدری شعور
ز بِسمِل شدن های یک انتخاب
جلوی نگاه دو صد حرف زور
و نه سال بگذشت و اون پیر ، مُرد
همونی که پاهاش لب گور بود
و ملّای دیوونه چشماش اَصَن
به حرف دل دخترک کور بود
ز فردای اون روز صغری دیگه
یه روز خوشی رو تو عمرش ندید
هفش سال رفت و سپس موسم ِ
جدائی و تلخی و سختی رسید
از اون روز صغری فقط گریه کرد
ز اقوام و همسایه ها ، خویش ها
به گوش خودش صبح و شب می شنید
بسی طعنه ها ، گوشه ها ، نیش ها
همیشه تو نفرین به ملّا می گفت :
قیومت من از تو نخواهم گذشت
نمی ذارم از روی پل رد بشی
که فتوای تو بر دلم داغ هَشت
****************
و من اولین حاصل وصلتی
چنین خفته در اوج ناکامی ام
و می سوزم عمری است مانند شمع
اگر چه به ظاهر در آرامی ام
همیشه سئوالم اینه : روزی که
به تقدیر مردم قلم می زدند
چی میشد اگه سرنوشت ما رو
یه جورای دیگه رقم می زدند
چی می شد که اون شیخ بی فکر و عقل
به مردی که عمرش دوامی نکرد
نمی داد فتوای هم خوابگی
با یه زن که بنشینه در عمق درد
نمی خواست شاید فقیهی بزرگ
دو دلداده باشند مدهوش هم
ولی دختری بکر و یک پیرمرد
بخوابند چندی در آغوش هم
شهاب نجف آبادی
اول خرداد ۹۵
http://telegram.me/SShahab33