دیروز صبح بود
وقت طلوع و زمزمه ای نور آفتاب
هر چیز در مسیر خودش تازه می دمید
گنجشک در درخت،
ماهی درون آب،
حتا، غبارهای رها گشته در فضا
از بطن آفتاب،
سمت عبور سبز زمین رقص می نمود.
من نیز در طلاطمِ سگارو چای سبز
در پیش روی پنجره ای آفتابی مان
در یک سکوت خیلی عمیقی
شبیه درد...
کلن شبیه زمزمه های شب فراق
گرگی به فرق فرق سرم زوزه می کشید.
میدانی، ناگهانی در آن لحظه ها چه شد؟
چیزی عجیب بود
چشمم به سمت هاله خورشید خیره شد
بعد از دقیقه ای
دیدم که دست های خدا گونه ای ترا
ابری به رسم عاطفه
با مهربانی ها
بیرون کشید از دل جوشان آفتاب
آمد به سمت خانه من
خیلی تیز و تند
آن هر دو دست را که به دامان ابر بود
بگذاشت پیش پنجره ام
گفت:
مال توست...
"بحری"