خسته ام از ازدحام این همه دیوارها
قحطی آگاهی و تدبیر نابیدارها !
مردی و مردانگی با مصلحت همراه نیست
خسته از نامردی و تزویر لاکردارها
تا که انسان رنج نسیان دارد از عهد قدیم
وای از بد مستی و نیرنگ انسان خوارها
روشنای راه اخلاص است و هم آزادگی
خسته از خاموشی فانوس در بازارها
پا به پای راستی با گام هایی از خلوص
کفش هایم خسته شد در ببن پای افزارها
بنده های زرخرید شهرت و بدنامی اند
خسته از رنج و فریب درهم و دینارها
بار کج هرگز ندارد مقصدی تا انتها
داده است افسار خود را دست بی مقدارها!
رنج آگاهی دل آیینه را لرزانده است
خسته از زخمی که مانده بر دل هشیارها
زهرا علی بابایی
تاریخ ارسال :
1395/11/21 در ساعت : 7:23:34
| تعداد مشاهده این شعر :
752
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.