یارب چرا با بنده ات، این گونه بَد تا می کنی؟
چوب فلک را بی صدا، در پاچه ام جا می کنی!
گفتند با ما عده ای، تو رازدار و مَحرمی
در روز محشر پس چرا، مشت مرا وا می کنی؟
گفتی به قرآن حوریان، مُفتند در باغ جنان
ما را تو با پیرِ زنان ، امروز رسوا می کنی؟!
با وعده ی حور و پری، عمری عبادت کرده ام
اما نمی دانم چرا، این پا و آن پا می کنی؟
تا می رود وضع وطن سامان بگیرد، از ختن
با حمله ی قوم مغول، ایجاد بلوا می کنی!
باران ناز و نعمتت، نازل شود بر کافران
کافر دلش می سوزد از کاری که با ما می کنی
گفتی اجابت می کنم، از هر کسی دیدم دعا
نوبت به ما که می رسد، امروز و فردا می کنی
در اختلاسِ ناکسان، باز است دست بخشش ات
با دیگران این کار را ، از بیخ حاشا می کنی!
ما در هچل افتاده ایم و بی هدف جان می کَنیم
تو با خیال راحت از بالا تماشا می کنی!
سروده:راشدانصاری(خالوراشد)