هفت خوان دیگری
اژدهای هفت سر مانند
پیش پای ِ مردم آتش به دست و، رستمان نو به نو
گسترانیده ست
یال و کوپال ستبر
همچنانک اکوان ِ دیو
خوانِ یک،
خوان اژدرهاست
رنگ آن، رنگ شب یلدا
دهان، آتشفشان ِزهر و خون
زخم آجین اژدهایی خون فشان
چتر های آتشین بی شمار
خوان دوم
خوانِ آن ساعت شنی آسا، که پوشانَد جهان
اندک اندک همچو برفی جاودان
زَهردودش هم، ببارد زآسمان.
وای؛
گر بدینسان پوشد و، بارد چنان
نِی نشان از خانه ماند، نِی ز خوان
خوانِ سوّم؛ خوانِ درد،
خوانِ بس، مردم شکار
خوانِ خرچنگ،
خوانِ شیرین تلخ
خوانِ کم دزبان دژان، درهم شکن
خوانِ آسیب ِ جگر
خوانِ کژدم، خوانِ اژدر، خوانِ اژدرمار...
هان
گر بدینسان بر شمارم خوان به خوان
هفت خوانم می شود هفتاد – خوان
خوانِ چارم
نِی نشان از آب یابی، نِی سراب
چون نِی انبان ها
تَهی از سکّه و، از نان و، آب
-کیسه هایی پر ز باد.-
همچنان
آبستن بی چیزی و هر پوچ و هیچ
با شکم هایی که آماسیده است از گشنگی.
خوان چارم ، انفجاری ساعتی.
خوانِ پنجم هم ، همان خوان کهن
خوان پنجم
باز هم،
هنگامه ی دیو سپید
دیو دودآسادَم ِ، افسون دَمِ ، ناگه پدید
یا همان پتیاره ی
بر خاک وخاکستر نشان.
ابروان، کژدم
دهان، غاری لجن بو
گیسوان مانند مارانی پریشان روی دوش.
هم به مانندِ دژِ ویرانه ی پاییز
دندانهاش، نا همگون
ناخن و دندان و شاخش زهرآگین و پلید
دیو جادوی سپید.
خوانِ شش
خوان وارون دژ
استخوان تازه در آخور، برای آهوان
یونجه در بند ِ هُمای
خوانِ هفت
خوان آهرمن نشانِ زشت رو
خوانِ خویِ بد
خوان زشتی ها، پلشتی ها
بد کُنشتی ها.
رستم دستان، ز چاهِ داستان ، دیگر نخواهد خاست
مردم آتش به دست و، رستمان نو به نو را
چاره و اندیشه ای،
دیگر نمی آید به یاد
رستمی دیگر بباید با نیایش زآسمان خواست
رستمی بشکوه و نستوه و سترگ
رستمی افسانه ای
هفت خوان را
رستمی دیگر بباید
رستمی دیگر...
رستمی دیگر بباید
تا که جادو بشکند
رستمی دیگر بباید
تا بهاران، بشکفد
رستمی با فَرَّهی، ایزد نشان
رستمی، بس پارسا همواره و،
فرماندهی دادار - داد
رستمی رویینه تن
رستمی،آهرمنی در هم شکن
دشمن شکن.
رستمی دیگر بباید؛ تا جهان را نو کند.
89/1/25