پرتو خورشید؛ بر مَه؛ می فِتد؛ شب را به کار
روشنی کافیست؛ شمعی دیگر؛ افروزم ؛ چه کار؟!
شمس تبریزی ؛ مراد مولوی ؛ در نرد عشق
یا سنایی ؛ نور چشم ؛ عطار را ؛ در ابتکار
صد هزاران؛ دیده را؛ زارباب عشق و معرفت
نقطه ای هم نیستم ؛ در آخر خطِ شکار !
در بساط نکته گویان؛ هر چه بافم ؛ لافه ای است
تکه ای معروف باشد؛ می شود ؛ حتماً ؛ "سه" کار!
کودک ذهنم ؛ زِ بختم؛ کور مادر زاد بود !
این صدف همواره ؛ با گوشان خود بیند شکار!
دین و عرفان و شریعت یا طریقت یا مرام
اینکه ؛ پای خویش ؛ در پاپوش یک مومن؛ مَکار!!!
من نمی دانم ؛ تنور داغ و نان و آش سرد !
کاسبی هرگزنکردم؛ نیستم ؛ من ؛ کاسه کار!
آنچه خواهم ؛ مهر هست ؛ وآنچه گویم عاشقی
یا علی گفتیم ؛ و یا هو؛ تا کنیم عشق احتکار!
مکتبی رفتم ؛ که مولایی ؛ بیاموزد؛ مرا
درزمستان هم ؛ ببینم ؛ آنچه می بیند؛ بهار!
حق علی
مهرداد بهار