عشق تو در رگ زمین جاریست، گوش کن بشنوی هیاهو را
می بری تا همیشه زیر سوال، منطق علمیِ ارسطو را
باید آهسته اعتراف کنم، هیچ چیزی شبیه چشمت نیست
هدف از آفرینشت این بود، کم کنی روی هرچه آهو را
بی گمان طرح صورت ماهت ،کار دستان حضرت حقّ است
غیر او میشود مگر دستی ، بکشد این کمان ابرو را؟
تو که هستی مگر که با یادت، آسمان جان تازه می گیرد؟
بردن اسم تو خودش کافیست، بشکند هرچه سحر و جادو را
.
.
.
طاقت زل زدن به چشمانت ، در وجود کسی نبود انگار
در حضور تو عرصه خالی بود، تا تو رفتی زدند اردو را!
دست تاریخ و سرنوشت آن روز، توی یک کاسه بود-بد میشد
-کف دستانِ ننگ بگذاری،حق یک گلّه گرگ ترسو را! ! !
□
بیش از آنی که از تو می گویند ،گردن این قبیله حق داری!
ای سرانجام عشق و زیبایی، ای علمدار ظهر عاشورا...
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1390/3/4 در ساعت : 5:4:33
| تعداد مشاهده این شعر :
1411
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.