شطحيّات
كردگارا!
آبيِ نگاهم را
در سوسوي بيسوييات صيقل ده،
كه بلغزد
نفس ابليس
از آيينۀ صبر.
كردگارا!
عصايم ده
موسوي،
كه فرعونگرايي را ز خود رانم،
دمم ده
عيسوي،
كه مردههاي هوس را زنده كنم،
بصيرتم ده
كه چون مسيح
جلاي دندانهاي يك سگ مرده را
روشنتر از ديگران بينم.
كردگارا!
گفتن را بگو
وايههاي[1]تازهام آرد
از غربت نگفتهها،
سكوت را بگو
خيمه به مهتابيِ خيالم زند،
سجود را بگو
بياض نمازم را
صفحه گرداند
از فروغ آيههاي يكتايي،
تا از نسخ كثرت يابم
تعليقهاي
در وحدت واژگاني وجود.
كردگارا!
تابش بابونهها را به ذهنم پاش،
حس باران بچكان به احساسم،
عطش درختان را به روحم ريز،
نوازش مهتاب را به ذوقم افشان،
درك مورچهها را
بتكان به حواسم.
كردگارا!
خيالم را به دشت شب افشان،
جنونم را بوزان،
كه بيشهها به فرياد آيند.
آوازم ده،
از بودِ نابود،
از سايۀ دود،
از گويههاي سرشك،
از قفلهاي لب.
پروازم ده
از پناه دل موسيچهها
تا پناه دل فرشتهها
كه قفس نفس دام خود فريبيست.
كردگارا!
گداي عشقت بودم
عاشقم كردي
به دختري از مهتابيِ تگاب،[2]
كه عسلوار شفق بود از كاسۀ گردون
و شربتآساي ليلايي ـ
در بينصيبي مجنون.
عشقي بود
از ذرهريزِ جمالت
به هلالِ لبي
نوشين
و زلالي
آغوشين.
عشقي بود
مَيگون،
و دُردريز از واكنش وحدت
كه حافظ را بُرد به خرابات،
بيدل را به كبريايي عَجز
سيّدا را به كاسه گردانيِ كويَت.
كردگارا!
شعرم ده
از سطر تشنگي ريشه،
از عطر مهتابي بيشه،
از قُمقُمۀ گلوي يك كفتر،
از لذّت خيال يك دختر
از معني چشمكيِ[3]شبنم،
از غزلريزِ نگاه غزال،
از شاه بيت بُروت[4]زنبور،
از زاري جوجۀ بيپر به مار،ْ
از سكتۀ دل مادرانۀ گنجشك...
كردگارا!
رهايم كن
از توفان تضادّي فطرت،
برسان به ساحلي،
كه ديده
ريزشگاه اقيانوس عبوديّت باشد.
آنجا
نه دوزخ باشد،
نه بهشت،
بلكه
تو باشي و من
در توسّل سرشت.
[1]. وايه ـ بايسته؛ حصه، بهره. وايا نيز گفته شده.
[3]. چشمكي ـ اشاره با چشم.
[4]. بُروت ـ سبيل، موي لب
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1390/8/25 در ساعت : 11:47:14
| تعداد مشاهده این شعر :
1182
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.