عارف و مَشَنگ
عارفی پرسید از مردی مَشَـــــنگ
حال دنیا چون بود ای مو قشـنگ؟
چند می مالی از این روغن به مو؟
می چکد روغن زموهایت به جـو
اَبروانت ، از زنان باریـــــــک تر
پشت پلکَت ازدوشـــــب تاریکـــتر
بیم بر خورد پلیس ات هیچ نیست؟
علت این جرات بســـــیار چیست؟
گفت : چشـمی که مرا بیند کجاست؟
دزد نگرفته در این جا ، پادشاست!!
کار این دنیا ، که هرکی هرکی است
این زمانه متهم هم ، شاکــــی است
گر زبان بندی به اســـــــرارم کنون
می دهم پندی تورا، چون حیف نون
فکر کردم وقت ســـــــــــر بازیم بود
وقت ســـــــــــر بازی و جانبازیم بود
با دو صد نیرنگ و کلی مشـــکلات
مبلغی شــــــــــــیرینی و چایی نبات
رفــــته دادم ، نوش ِراحت را به نیش
پس گرفتم راه خــــــــدمت را به پیش
رفته ام زین هرج و مرج بیشـــــــمار
من دراین آشفتگی!! خدمت ، سه بار
هیچ رندی مشــــــــت ما را وا نکــرد
سر ما را عاقــــــــــــــــــــلی پیدا نکرد
هیچ کس از سر ما مــــــــــــــخبر نشد
دیده ای بر کار ما مبصــــــــــــــر نشد
مرد عارف چــــــون که اینها را شنید...
گفت با خــــــــنده ، کـــــه ای مرد پلید
آفــــــــرین بر تو کـــــه رندی را تمام
کــــــــرده ای بر مــــــردم بی اهتمام...
مصطفی معارف 25/8/90 کرج