زمان در سرد سال عاطفه
زمین در ذلّت مطلق
غبار شرم بر دلها
چه دلهایی پر از حسرت
چه حسرت های بی پایان
نه امیدی
نه اعجاز شگرفی
نه احساس محبت از دلی جاری
صدا در پشت پرچین گلو خاموش
بشر مأیوس از هر دست تدبیری
و تقدیرش گره خورده به چوب و سنگ
به انبوه خدایان
خدایانی که خاموشند
خدایانی که می زایند و می میرند
◽️◽️◽️
جهالت سایه ای سنگین بدوش عصر
زنان آبستن تردید
چه نوزادان دختر در سیاهی های شب
مدفون
و انسان در اسارت
عشق در تعقیب
ولی تا چند این ذلّت
کسی آیا نمی آید
که تا ویران کند بنیادهای ظلم و ظلمت را
کسی اما در آن هنگامه می آشفت
خروشان بود و توفانی
چه توفانی که در یک نقطه کوهی نطفه می بست
و دریایی که ساکن بود در غاری
همان غاری که آغاز شکفتن بود
و در یک روز توفانی
به ناگه آذرخشی کوه را لرزاند
فضای غار شد روشن ز نوری سبز
ندائی آسمانی گفت :
« بخوان ...
خواندن نمی دانم »
( بخوان با نام تنها خالق هستی
که انسان را ز خون بسته خلقت کرد
به او علم نوشتن با قلم آموخت )
.....
وآن پیغام آغاز رسالت بود
#ایرج_قبادی
@IrajGhobadi
تاریخ ارسال :
1397/1/29 در ساعت : 12:42:59
| تعداد مشاهده این شعر :
640
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.