من پست ترین زمین این دشت، آغوش گشوده ام به سویش
دیدم که به خون نشسته آن ماه، صدبوسه نشانده ام به رویش
من گودی قتلگاه بودم، تا اوج رسانده بود نامم
نازم به محبتش که امروز بالیده تنم به آبرویش
هر سو نظری فکند ودانست، یاری دگرش نمانده انگار
یاران همه کرده جان خود را،قربان نگاه مهرجویش
خورشید رسیده بام آفاق، گویی که اذان ظهر گشته
ای خاک ببوسه غرقه اش ساز،بی کاسه آب در وضویش
بی غسل وکفن گرفته ام سخت، آن سرور مست را درآغوش
هان منتظری زلال اشکم، این جسم عزیز را بشویش
تاریخ نمی برد ز یادش، کین سید کشتگان عشق است
عشاق اسیر این کمندند، چون صید به تار تار مویش
ای کاش جهان خموش می شد، می بست دهان زمویه اش باد
تا پرشود آسمان هفتم، از بانگ تلاوت نکویش
ای دشت بلا چه نیک بختی، بی گلشن وباغ ونرگس و سرو
صد دشت بهار در تو گل کرد، این عطر شگفت را ببویش
طوفان غمش نشسته در دل،طوفان بلا ز غم خروشید
صحرا دلش از هراس لرزید،شد خیره به باد وهای وهویش
دانی که چرا گریست عباس، ازدرد عمود وتیرها، نی
آن وقت که دید مشک زخمی، یک قطره نماند در سبویش
شب بود وهنوز کودکی زار، چشمش ز افق جدا نمی شد
شاید که هنوز منتظر بود، از راه رسد مگر عمویش
آن تازه عروس را شنیدی، با خرمن شعله فام رویا
رفتند وهنوز مانده انگار، در خیمه به انتظار شویش
بی تاب شده است وغرقه در اشک، آن طفل یتیم مانده دربند
گویی سر خونین پدر را، بنهاده کسی به روبرویش