آتشی ، در جـان خاکسـتر نشین ا فسرده بود
آتشی که ، خویش را جز خویشتن نشمرده بود
جامی ، ا ز آن آب آتش ناک جا نی ، بر فروخت
شعله زد ؛ جوشید خون . جوشش به لب آورده بود
خواستش تا لب بگیرد . خون نپاشــد جا مه را
لب ترک خورد . داغ تب . خالی که لب آزرده بود
پس ترنجش شد . اناری ، شد انار ش . جام خون
لب به لب بود ؛و برون پا شـید . لب پر خورده بود
هوش ها را خلسه برد . و خلسه را خون در کشید
در خمارش ، کارد و چشم انگشت با هم مرده بود
خون شتک می زد . زقلبی و ز سر انگشتی به کارد
آستینی سرخ بر جا . دست و دل را برده بود
ناخن آن دست زد . از پشت پیراهن درید
دست غیرت بود . از عشقی که دل بسپرده بود
چون نمی دید ؛ این قفس . لایق بر این مرغ رها
زانکه این زندان ، بسی ! زندا نیش آزرده بود
حق علی
مهرداد بهار
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1390/9/28 در ساعت : 6:17:53
| تعداد مشاهده این شعر :
966
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.