جهــان را عارفــان ، دنیـــا گرفتـند
هـمـــه دنیـــا به زیـر پـا گرفتــند .
فقط دنـیـــا ، بـبـــایـد؛ پایـکـــوبی
دو دست افشان سوی اســما گرفتند
که پـا کوبـنـد و دست افشان نمایند .
رهـــا ، لا ، کرده ؛ و الاّ ، گرفتـند
زکـعـبـــه بـرده ؛ ره سوی کلیســا
مـکان در خــانهء ترســا گرفـتـنـد .
نشان از دوست در هرجاست دستی
ز ، هـر افتــاده ای ، از پا گرفتند .
منیت را ، رهـــا ، کـردنـد ؛ و با او
درون حلـقـــهء « هــو » جـا گرفتند
ز، هر رنگی ، جــدایی صــرفه دیدند
زنیــرنگ « ا لامان »» ، امضـا گرفتند
که بـیــرنگی ، نشــان عارفان ا ست
چو نآب آبی ، شدند ؛ این ، تا گرفتند
طــلاق زور و زر ، از دسـت تزویر
چه مشکل می نمــود ؛ امــا گرفتـنـد
اســیر طـیف اهــلان ، ناگـزیـر است
زدسـت او هـم اســتـیـلا ، گـرفـتـند.
میـــان آتــش ، و پـای بـرهـنـــه
زآتش سـو ز را ، پـر وا ، گرفتـنـد
همــه مرغــــان، زیبـــای هو ا جس
پـر پـرواز در بالا گـرفـــتـــنـــد .
تمــــام نقـــد امـــروزی ، نهـادند
برات و بهــره اش ، فـردا گرفتـند
ز خـود خــالی شــدند و از هیـاهـو
هــوای «هــو» ازین ســودا گرفتند
فقط هـو گفت و هـو گفتند و گفتیم
ز هـو ا فتاده ؛ از هـو پـا گرفتـند
نمـی دانـی ؛ نمـی دانـی ؛ چـگونــه ؟
ز نیـش مـار هـم ، حلــوا گرفتـنـد
حق علی
مهرداد بهار