*
مرا خواهی دید
روزی که باز خواهی گشت
دل مرده و تکیده
در گوشۀ ویرانۀ تنهائی ها
که می سوزد جانم به سان ِپروانه در کورسوی شمع غصّه ها .
مرا خواهی دید...
ôبهار ها آمدند ورفتند
امّا من گل ِ بوسه های مهربانت را بر گونه هایم
خشک شده می بینم .
بهار ها آمدند اما در کوچه های غم گرفتۀغربت دلها
دیگر از صفای بارانی ِ مهربانی خبری نیست.. ô
اکنون که آسمان ِبی ستارۀاین شبهای بی احساس
چهرۀ زشت جدائی را به من نشان داد،
وروزگار تیز چنگال رخسارۀ قلب پاکم را خراشید
بگذار آرام ،آرام شعر مرگ را زمزمه کنم .
ô
اکنون که در هجران تو گرفتارم
آشنایی جز غم نمی یابم
اکنون که بلبلان بر شاخسار های نا امیدی و انتظار یک به یک مرده اند
وجز صدای نازیبای کلاغان جدایی چیزی به گوش نمی رسد
بگذار چشم من تا قیامت بگرید،بگرید
از این لحظه های باهم بودن که نیست ،نیست
ô
یادت جز لانۀ کوچک وشکستۀ قلبم آشیانی دیگر ندارد
بگذار تا که با مرگم همچون پرنده ای
در ابدیت به پرواز در آید
نامت همچون جوانه های خفتۀ روی شاخه ها
با طلوع اولین صبح بهاری به شکوفه خواهد نشست
واشک ها را به جشن سالیانۀ خاطره ها دعوت خواهد کرد
ومن با پاکی و خیسی جاده های چشمانم
چشم به راه آمدنت می مانم
اما مگذار ،مگذار که
نامم همچون شمع در تند باد حادثه های روزگار
رو به خاموشی رود .
فقط بگذار با رفتنم آن کبوتر تازه رسیده از سرزمین نیستی ها
در آسمان خاطره ها تا ابد جاودانه بماند...
soudabeh