آنجا ضریح، پنجرهای رو به اولیاست
آنجا رواق، پاتوقِ گهگاهِ انبیاست
شمسالشموسِ گوشهی چشمت که میدمد
خورشید و ماه، پتپتِ شمعیست؛ بیضیاست
آنجا که «راه» میرسد و باز میرود
یک جادهی دو بانده که تا عرشِ کبریاست
حتی فرشتهها به ترافیک میخورند
از بس شلوغ میشود، از بس برو بیاست
پهن است سفرهای به درازای آسمان
اما غذا نه این عدس و ماش و لوبیاست
حاتم اگر که کشک بسابد، عجیب نیست
قربان سفرهات؛ خودمانیست، بیریاست
جانها گرسنهاند... چه فرق اینکه دستها
کوتاه یا بلند، سفید است یا سیاست؟
ما فکر میکنیم که در آستان تو
توفیر بین قالی کرمان و بوریاست
...
خوبا! تمام حرف همین است: ما بدیم
دلخوش که توی تعزیهها حرف اشقیاست
آنها که دستکم، همه یکرنگ و واضحند
ما چند رنگ و روییم؛ آیینمان ریاست
تسبیح و مهر و اشک و زیارت برایمان
ماشینحساب و متر و ترازو و گونیاست
غافل از اینکه باران، شاگردِ دست توست
غافل که خاکِ پای تو استادِ کیمیاست
دوریم و دستمان به ضریح تو متصل،
سیریم و عادت لبمان، ذکرِ «ساقیا»ست
...
ها... راستی... بلیت، غذا، جا گران شده
آقا ! زیارت تو مگر حجّ اغنیاست؟!
...
آری، غزل بلند شد؛ اصلاً غزال شد
شاعر نوشت: «ضامن آهو» و لال شد