این روزها با خود قراری گذاشته ام. بین این من با خلوتی که تا مدت ها چون کودکی یتیم، بغض هایش را دفن می کرد...
فراموشی امان نمی دهد. تا بدانم آخرین مرتبه کی با خود خلوت کرده ام... می دانی آخر خاطرات آدمی را پیر می کند... بیچاره لحظه هایم برای پرواز چقدر بال بال زده اند...
باید که تو را از خود بیرون کنم...هم تو هم این واژه هایی که از زایش بودن و نبودن توست...
مثال دندان پوسیده ای را داری که نه درست می شود نه دردش آرام می گیرد...
مفهوم روز و شب را از یاد برده ام. در حسرت یک خواب بی توام...چشم هایم نای پلک زدن ندارند...
تنهایی ام را بهانه کرده ای تا چون رمالی دوره گرد، بی کسی ام را مدام بر سرم فریاد کنی...
قلبم را به کلید ساز محله یمان نشان داده ام برای سفارش قفلی....برای همیشه ببندش...
ای تو...بهتر است حرف هایم را بشنوی...شانه هایت را بالا نیانداز...زود تر بساطت را جمع کن و برو....
شماره ی اولین حضورت را به خاطر می آورم...آمدی... اما بی خبر که رفتی...این من بهای سنگینی را داد...
می بینی...
الان که می نویسم، می خواهی قلم را به آن سو بچرخانی...
حالا حنایت رنگی ندارد...
به خود آمده ام. کمی حس قوی شدن دارم. بهتر هم خواهم شد...
بعد از این قربانی ات نمی شوم...
افسارت را بردار و برو...
دیگر این من به درد تو نمی خورد...
از شب هم نمی ترسم...
نه شب... از ثانیه های نیز واهمه ندارم...
بعد از این رقص تیک تیک عقربه ها برای من است...
چشم هایت را در شعله ی بی جان شمع خاموش کرده ام...
می خواهم برای این من قدم بر دارم...برای شروع کردن...برای آمدن... و برای رفتن اما از تو و بی تو...
...
خدا را نمی دانم...
گاه گاهی هم را یاد می کنیم، بی خبر نیستیم. او نیز مانند من زمزمه می کند...گله و شکایتش را نمی دانم؟...
می گفت: به فرو خوردن بغض ها عادت کرده ام...عجب صبری دارد!!!
اگر با من آمد، دستش را خواهم گرفت...
می خواهم دست هایم، کنار خودم باشد بدون آنکه به بالا برود و چشم هایم حواسش به قدم ها باشد...از سر به هوا بودن بیم دارم که کار دست ام بدهد...
...
سفری دراز دارم...
همه ی تو را پشت نقطه ی شروع چال کرده ام...
سبک و بی وزن شده ام...
شاید اولین آدم ها باشم...یا که شاید تازه متولد شده ام...
می روم...به خاطر خودم...گمشده ای دارم...
آری...
باید خود را بیابم...باید که حرف هایم را بشنود...
(رضا)