سخني با معشوق
خدايا مرا در جاده اي قرار ده كه فقط خود تو همراهم باشي ، مرا در درياي عشقت چنان شناور كن كه ميل غرق شدنم هزار چندان باشد ، قلبم را از عشقت روشن ، چشمم را از نورت زيبا ، لبانم را از سرودن نامت گلگون و زبانم را از *گدايي لطفت دلربا مي خواهم.
خدايا:
به من زيبايي عطا كردي،زيبا نگري نيز معجزه كن.
دستم را ببين،اين همان دست كوچكيست كه هنگام دور شدن از تو عشقت را در خود مي فشرد،اما نمي دانم چه شد؟؟؟؟؟؟؟؟محبتت را دوباره به دستانم بازگردان اين بار به *روزگار مجال باز كردن مشتم را نخواهم داد.
الهي:
چند صباحيست مشامم شميم شور آفرين عشقت را از ياد برده است،عطري شور انگيز به پا كن تا زييبايي هايت را *تداعي باشد.
خودم را شيفته ي تو مي بينم ، اما عشقبازي با تو را از ياد برده ام ، به حق عشقبازي هاي كودكانه ام مرا دوباره *معشوق خودت بخوان.
اميد من:
هميشه عاشقم بودي و من از تو فارغ
*هميشه حاكم قلبم بودي اما باز هم نافرمانت بودم
لحظه اي نبود كه با چشمان نگران مرا عشق خود نخواني، اما باز هم من همه من بودم.
تو بر وجودم آگه بودي و من حضورت را نادان.
به زبان مي پرستيدمت، اما باز هم اين تو بودي كه مرا *اشرف همه ي آفريده هايت باور داشتي.
هيچ نداشتم و تو عين دارايي بودي.
همه كرم بودي و لطف و محبت ولي مرا از خشمت هراسان مي خواستند.
همه زيبايي و عظمت و عشقبازي ، اما نمي دانم چرا تنگ *نظران ديدگانم را لرزان و ترسان مي پسنديدند.
از همه كس حتي از خود من به من مهربان تر بودي و من اين من نابينا مهرباني را از مني ديگر گدايي مي كردم.
به من نزديك بودي ولي نمي دانم چرا هميشه براي ديدنت به *دورترين ستاره چشم مي دوختم.
هميشه مرا در آغوش داشتي و من ، چه مغرورانه و سرمست قدم هايم را به سمت غير تو بر مي داشتم ، غافل از اينكه قدمي از خود ندارم.
همه نياز بودم و تو سراسر ناز ، اما باز هم اين تو بودي كه *ناز مرا مي خريدي.
چشمهاي پرگذشتت را بر بدي هايم بر هم مي گذاشتي و من بي خيال چشمهاي مهربانت را ناديده مي پنداشتم.
در برابر تو هيچ بودم و خود را همه مي ديدم.
*تمام هستی ام از جانب تو بود و تو مرا مختار می خواندی
عجبا تا كجا لطافت ؟ تا به كي دلربايي ؟ چقدر كرامت ؟ جز تو از كه برآيد ؟
*اي رباينده ي قلبم (( عاشقانه مي پرستمت))
مرداد 88
زهره ارزه گر