چرا می گریم؟ چرا میخندم؟
ملامتم مکنید ای صاحبدلان خدارا!
به تفسیرش در سکوتم
مرا او آفرید
توشهء زنده گی را به طومارم ببست
هرچه می بینم زاین طومار بسته بینم
که در هر بندش شادی و غمی پیوسته بینم
آنچه بود و نبود بوده ، بدست او بوده
اگر غم باشد بدارش دوست
وگر خوشی ها باشد ، دانش ز احسان او
مرا اختیاری نبودست بر جولانگهی تقدیر
که سزاوار هرچه بوده ام ، نبینم جز آن
باین افسانهء زنده گی هر که رنگی اندازد
یکی ز عیسی گوید ، دیگری موسی ، دگر محمد
یکی از زبور وطورات ، دیگر از انجیل و قرآن
مذاهب رنگ انداخته بطوری بر هستی و خلقت
مرا زین تعبیر ها ، روح و تن گدازد
ملامتم مکنید ای صاحبدلان خدارا !
چرا می گریم ؟ چرا میخندم؟
جرا به کردهء انکشت گذارند !
بنای این جهان گر زادهء اوست
نباید شکایت ز خوب و بدی
که عقل و خرد را هم نیست رهی بآن
این معمایی است که یک حل نا گشته دیگر آید
تسلسل این دور یکی پشت دیگر آید
وگر خط بطلان کشم بر سر تقدیر و سر شت
ورگرایم بر منطق و رای و تدبیر
دیگر مشکل نباشد بر کرده و نا کرده ها
ولی در میان، گم گشته ام به تفسیر بود و نبود سپهر
یکی ز می و میخانه گوید و دیگر از دیر کنشت
یکی ز بتخانه گوید و دیگر از کعبه و مسجد
در بحر تفکر غرقم بر حل این معما
بر تفکر عالم هستی و بقا
ولی اینقدر دانم که آمد و رفت باشد بر این گنبد سپهر
فنا و بقا را تسلسلی است
ملامتم مکنید ای صاحبدلان خدارا!
چرا میگریم ؟ چرا میخندم ؟