مهربان زین بیش دل سنگی مکن
سینه را آزرده با تنگی مکن
سینه ی دنیا ز سنگینی چو سنگ
سینه ی آئینه تو گشته تنگ
بسکه بد مهر است دنیای دنی
او نمیارزد به یک اُف گفتنی
مهربانان را به خواری می کشد
سر بلندان را به زاری می کشد
هرچه خواهد با ظریفان می کند
زهر در کام حریفان می کند
:مهربانم خسته ام از زیستن
زیر بار رنجُ غم ماندست تن
میکشم بار گران جانی به دوش
زهرها کردست در جانم که...نوش
می روم با پای بی همراه خویش
می دمم در ضربه های آه خویش
آه هایم راز اندوه من است
شانه هایت طا قت کوه من است
تکیه گاهم سر بلندت خواستم
زین سبب از خویش هر دم کاستم
تا نبینم بغض دلتنگی زتو
بشنوم آواز یک رنگی زتو
پس دگر زین بیش دلتنگی مکن
کام را آزرده با تلخی مکن
گو ببارد زآسمان آتش ببار
یک نفر در ماست گوید " غم مدار
آنکه ابراهیم در آتش نهاد
میتواند در گلستانش نشاند
آتش دنیا گل باغ خداست
هرچه اوخواهد سزاوار ُرواست
پس بیا گر سوی مسلخ می رویم
بی دریغُ دردُ بی آوخ رویم
سربلند از غار آتش بگذریم
پاکتر از صد سیاوش بگذریم........