پچ ِ پچ ِ باران را می شنوی
عاشقانه هایش را برای تو فرستاده ست
گاه در کوچه می رقصد و پای کوبی می کند
گاه شیشه ی ِ پنجره ی ِ اتاقت را می نوازد
و برای قدم زدن، می خواندت
برخیز و خویش را از غمی که تا مرگ ِ احساس می بردت، رها ساز
خیس شو در بارانی که روحت را طراوات می دهد
باران، همه بهانه است
موهبتی ست از سوی ِ خدا
گاه، خدا نیز بهانه می کند
و مست می شود
برای بارش ِبوسه هایش
و تا آغوش بکشد تو را
از همه ی ِ آن لرزه گناهانی که سبب ِ اندوهت می شوند
آری، سروده ام را بگذار به حساب ِ تب و هذیان
اما باور دار که
آغوش ِ او بسیار بزرگ است
گاهی به پچ پچ های باران گوش کن
(رضا روستا)
*********************
ساز ِ قلب را کوک کن.
به نگاهت، معنا ببخش.
مگذار اندیشه ات ، به قصه ی اندوه تبدیل شود.
باید مسیحایی شد.
از دالان ِ هزار توی ِ عمر، بیرون آی.
از هر چه زنجیرت کرده، رها شو.
گوش کن.
به ترنم ِ نغمه های ِ مهربانی.
که تو را شوق ِ پریدن می دهد.
حقیقت، در عرصه ای ست که رنگ نور دارد.
باید از جسم خارج شد.
همچو شاپرکی که نور ِ آفتاب را از درون ِ پیله، باور کرده است.
و سوار بر باد ِ صبا شد.
از همه ی ِ تو، تنها قلبت، آسمانی ست.
آن را ساز کن.
با همان حقیقتی که تو را از نور می خواند.
(رضا روستا)
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1391/1/26 در ساعت : 10:15:12
| تعداد مشاهده این شعر :
1142
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.