دیگـــر برای با تو نشستن، مجال نیست
با این هـــجوم درد، امید وصــــال، نیست
هر چند عــــاشقانه تو را، فکر می کــــنم
شوقی برای شاعـــری و شعــر و فال، نیست
می خواستم که از تو بگویم ولی چه حیف
در قلب سرشکسته ی من شور و حال، نیست
وقـــتی غـــریب باشی و تنـــها میان شهر
فرقی میان شرق و جنوب و شمال، نیست
بایـــد به غــار و کــوه و بیابان، پنـاه برد
حالا که عشــق شهر، به جز ابتذال، نیست
جز داغــها که مــــرهم دیـــرینه ی منند
بر سینه ی ستـــبر دلم، یک مــدال نیست
حــس می کنم به آخر این خط رسیده ام
راهی برای زندگی ام جز زوال ، نیست
₀₀₀
شاعــــر رهــا کن این گله های همیشه را
دنیا که جای شکوه و فکر و خیال نیست !
کلمات کلیدی این مطلب :
زوال ،
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1391/1/26 در ساعت : 10:47:28
| تعداد مشاهده این شعر :
1105
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.