سفرت را عقب نمی انداخت، برف ناخوانده ی زمستانی/در دلم سیر و سرکه می جوشید، در گلو بغض های پنهانی
سفرت را عقب نمی انداخت، برف ناخوانده ی زمستانی
در دلم سیر و سرکه می جوشید، در گلو بغض های پنهانی
شانه ات زیر برف سنگین شد، وقت رفتن سپردی ام به خدا
و لبت خنده ی ملیحی کرد به خداحافظیّ طولانی
گفته بودی که برنمی گردی، پس از آن شب تو را نمی بینم
بهتر از هر کسی بلد بودی دل تنگ مرا بلرزانی
ردّپای تو را میان حیاط، چند سالی ست سنگ چین کردم
راست گفتی که بر نمی گردی یا مرا خواستی بترسانی؟!
چادرم را که می کشم به سَرم، آسمان اَخم می کند برمن
که تو را پشت در گذارم اگر...؟ که تو بی چتر و شال و بارانی
می نشینم کنار حوض و تو را منتظر می شوم که برگردی
چیزی از شانه های برفی من چیزی از غربتم نمی دانی
تو مرا عاشق خودت کردی...؟ تو مرا عاشق خودت کردی...!
تو مرا عاشق خودت کردی که به ساز دلت برقصانی
شانه هایم برای بار غمت بعد از این جای اَمن و خوبی نیست
پیر شد آن اِلهه ی نازت، می رود بی تو رو به ویرانی
انتخاب شده از کتاب «انار سبز، زیتون سرخ» پونه نیکوی