در اوج فلک باشم در دست قدح دارم
بر خاک اگر باشم القصه همی کارم
با هر نفسی یکدم جامم پرو خالی شد
گر یک نفسی باقی است میل قدحی دارم
بر خاک خداوندی جز خون چه بها دادیم
در چشم پر از وحشت در سینه غمی دارم
ای می تو به فرمان شو با اذن خداوندی
شاید که رها گشتم از سختی زندانم
این پیکرو این جسمم تابم ز عذارم رفت
جامم به فنا رفت و میل غزلی دارم
من مستم و هشیارم در وادی بیداری
باید که مقدر گشت فکری که به سر دارم
باید که بسازم من مشروب انالحقی
با هوی انالحقش خلقی به خبر دارم
گر بر سر این جنبش جانم برود از کف
مشتم گره میگردد سنگی که به دست دارم
محکم سپری سینه پایم چو دژی محکم
از فرط پریشانی نامی به لبم دارم
از جانب هر عاشق افتاده به پایی سخت
در قبقبه ام بادی بغضی به گلو دارم
سر بر ره این جنبش بانعره همی گویم
آزادم و آزادم من بال و پری دارم
هومن محمدی