لباس های اشک آلودم را بر می دارم
وساک غربت را بر دوش می گذارم
با قدم های ابهام، دل از خانه ی امید بر می کنم
به مهربانی مادر بدرود می گویم
دستانم می لرزد
نغمه های ای کاش در ذهنم خانه می کند
ای کاش
صدایی التماس ماندم را داشته باشد
ولی ....
بی هیچ صدایی بدرود میگویم
و می روم تا عشق را درودی برسانم.
تاریخ : 14 جدی 1389
مناآراسته