این غزلهای پیوسته رادر ایام بمبگذاری بارگاه امام هادی سروده بودم و اینک داغهایی که تازه شدند: ساعت از صبح پس از زلزله هرچند گذشت
کار این دهکده از گریه و لبخند گذشت! ا
شک گلدسته که بر شانۀ سامرّا ریخت
لرزشی سخت از آغوش دماوند گذشت
بغض گلدسته کبوتر شد و آرام پرید
آه، آتش شد و از سینۀ فرزند گذشت خ
واب آتشکده از گریۀ زرتشت شکست
اشکی آتش زده از گونۀ "پازند" گذشت
گره بخت زمین کورتر از هر روزش...
از سر عقربه ها حادثه یک بند گذشت!
ساعت حادثه در دست هبل افتاده
شهر در دامن بتهای دغل افتاده
آسمان پیر شد از غصۀ هر روز زمین
حلقۀ چین غمش گرد زحل افتاده! "
کار از گریه گذشته است به آن می خندیم"
کار این شهر به تمثیل و مثل افتاده
عشق از فرط فقیری به گدایی افتاد
اینچنین است که از چشم غزل افتاده
و خبر پشت خبر شهر تنش می لرزد
شهر انگار که بر روی گسل افتاده!
وقت آن نیست که تو پای سفربگذاری؟!
به دهان گس هر شعر ، شکر بگذاری؟
کعبه ای را که چنین خیره به ساعت مانده
بیش از این ها نکند چشم به در بگذاری!
ساعت عقربه دار هبل افتاده به کار
وقت ان نیست که بر شانه تبر بگذاری؟؟
کشتی ات را بزن آهسته به دریا ای نوح
تا که بر حادثۀ موج اثر بگذاری
یوسف اندازۀ تو گرمی بازار نداشت
تو که پا در شب بازار اگر بگذاری....
داغ، این بار به جانت زده آتش ایوب
نکند باز تو دندان به جگر بگذاری!!!