با حریر و پرنیان آمد ز دامان بهار
جان خودرا من جوان کردم ز جانان بهار
روز نوروز است و ایام نشاط و خرمی
خیز نوروزی کنیم در باغ و بستان بهار
هیج نقشی نیست زیباتر ز نقش باغ و راغ
جمله نقّاشان عالم گشته حیران بهار
باغ می دانی چه می گوید ز راغ سینه اش
عاشقان زندگی باشند خواهان بهار
دشت می نازد ز دیبای زمرّدگون خویش
باغ می رقصد به لطف باد و باران بهار
مرغکان بزم و طرب دارند در صحرا و دشت
بلبلان شب زنده دارند در شبستان بهار
رعد بانگ شادمانی می زند در آسمان
ابر اشک شوق می بارد ز مژگان بهار
در نگارستان عالم بوی جان تازه است
رنگ بازی می کند نقّاش دوران بهار
از زمین و آسمان غوغای محشر می رسد
می گریزد لشکر سرما ز عصیان بهار
بهترین استاد حکمت بود نوروز عجم
خود فلاطون می شود کس در دبستان بهار
باز شعر فارسی را در فلک خواند ملک
برتر از این شعر نبود جز به دیوان بهار
تا که ایران است و ایرانی، دلم آسوده است
سبز بادا زندگی در تاجیکستان بهار