این حوالی مهربانی مرده است
عشقهای آسمانی مرده است
این حوالی عشق جز افسانه نیست
صحبت از فرهاد یک دیوانگی است
خاک اینجا مدفن میعادهاست
سرخی آلاله از بیدادهاست
فصل فصل انجماد سینه هاست
حرف من درد دل آئینه هاست
حرفها بر روی لب یخ بسته است
بلبل از آواز خود هم خسته است
نی لبکها خسته اند از این سکوت
روی لبها بسته تار عنکبوت
قلبها تندیسی از نفرت شدند
چشمها ای وای ! بی غیرت شدند
هیچ کس اینجا شقایق کیش نیست
وای اینجا یک بیابان بیش نیست
عقده ای در سینه منزل کرده است
زخمها در سینه تاول کرده است
ای خدا ! زخم دلم امشب شکفت
آنچه من در سینه دارم دیده گفت
کاشکی این وضع پایان می گرفت
این بیابان بوی باران می گرفت
آسمان بغض کبودش می شکست
نی لبک بر روی لبها می نشست
چشم مردم زادگاه یاس بود
سینه ها لبریز از احساس بود
عشقها آئینه معنا می شدند
برکه های عشق دریا می شدند
یکنفر از راه دوری می رسید
کاشکی صبح ظهوری می رسید
قم - ۱۲/۱/۷۵