لحظه ها گاهی که غمگین می شوند
سرد می گردند و سنگین می شوند
گاه یک اندیشه غوغا می کند
زخم های کهنه را وا می کند
خانه ی اندیشه ویران می شود
گاه یک دیوانه، حیوان می شود
از تب جان سوز پختم، وای من
خون شد این دل بس که گفتم، وای من
سرنوشتم مشتی از افسانه شد
عقل هم از دست دل دیوانه شد
در پس گفتارها، رفتار نیست
قصه ی الجار ثم الدار نیست
خیره بر کنج دقایق گشته ام
مثل یک دیوانه،ِ عاشق گشته ام
پرسه در افکار بی جان می زنم
خنده بر تقدیر انسان می زنم
از تولد تا هلاکت ، راه نیست
عاقلی در این همه آگاه نیست
گاه، منطق مایه ی شرمندگی است
عقل گاهی پرده ای در زندگی است
مرگ آغازی برای بودن است
ابتدای لحظه ی آسودن است
زندگی یک آزمون مشکل است
هر چه آید بر سر ما، از دل است
چشم و دل با هم تبانی کرده اند
یاد دوران جوانی کرده اند
چشم می بیند که بیدارم کند
عاقبت چشمم گرفتارم کند
تا که آخر، خرمنم گردید دود
عاقبت این دل گرفتارم نمود.