4 شنبه سوری... (سهیل ساسان)
باز هم هوای قدم زدن با تو به سرم زده بود...
و باز فقط خیال تو همراه همیشگی من...
گلم...
نمیدانم چرا وقتی در خیابان راه میروم و دستهایت را میگیرم...
و با یک لبخند عاشقانه نگاهت میکنم...
مردم با تعجب به من خیره میشوند...
انگار باور ندارند تو هستی و لحظه لحظه با من زندگی میکنی...
عزیزم...
من بارها این جمله را از زبان آدم هایی که از کنارم رد میشوند شنیده ام...
"هه هه هه... نگاش کن...خله..."
اگر با خیال تو زندگی کردن دیوانگیست...
میگویم در جای جای این شهر بنویسند...
سهیل ساسان به دیوانگی هایش ادامه خواهد داد...
چقدر لذت میبرم از صدای ترقه ها...
وقتی میترسی و خودت را محکم به من میچسبانی...
و من همه ی مساحت آغوشم را برای تکیه دادنت باز میکنم...
به من نگاه کن...
چشمهای تو تمام سهم من از زندگیست...
بهترینم...
اعتراف میکنم...خیلی وقتها...
برای آنکه لبهایت را بر لبهایم بگذاری...
بی دلیل...
خودم را به نفس تنگی میزنم...
سهیل ساسان
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1391/3/17 در ساعت : 4:5:19
| تعداد مشاهده این شعر :
717
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.