چه معصومانه بامن راز می گوید لب ِلعلت
چه افسون ساز ،بر من میزنی لبخند ِرویایی
شکرخندی که جادویی است ، سحر انگیز،سودایی
غزل پردازی چشم تو الهام از کجا دارد؟
که از آنسوی غربت بوی کوی دوست می آرد
وبر ما خاکیان خسته شور وصل می بارد
نباشی باغ می میرد
نباشی خاک را باید غریبستان ِغم خواندن
نباشی وای بر ماندن
فدایت ای گل سرخ ِچمن ای اوج ِزیبایی
زمینی نیستی ای طرفه لبخندت مسیحایی
فدایت ای بلورین جام ِمستی بخش ِآن زیبای ِهر جایی
چه شیرین ،میبری از دل قرار،ازسینه دل ،ازدل شکیبایی
به خلوتگاه انس خویش بامن کاش میگفتی
کدامین لطف آکنده است اینسانت طراوت بار ؟
کدامین مهر پرورده است اینسانت تماشایی؟
کدامین بحر،مواجّت چنین سرمست می آرد
کدامین دست آورده است اینسانت به شیدایی؟....
به بزم زندگی چون داغ ها بر جان شرر گیرند
غمها قصه سر گیرند
تو راای لعبت شیرین ِشور انگیز
طنّازان نیاز آرند
مرغان نغمه بر گیرند
یاران عشق باز آرند G
بخند ،ای هر چه دل ،بر حسن ِجان افزای تو مایل
حدیثی تازه کن ،شوق شکفتن
صبر کن دل باتو پیوندد
بخند ای گل وگرنه آسمان هم بر نگاهم چشم می بندد
بخند ای گل
خدای مهربان با لعل لبهای تو می خندد