پله ها مي نوازند چشمم را ،شاعر نيمه شب هاي شيرازم
حافظيه ست باران صدايم كن ،تا غريبانه تر گريه آغازم
ساعتي پيش ناگاه برقي زد،حافظ از پله هاردشد آهسته
با خود آن سوي نارنج هايم برد،بين آن جذبه ها گم شد آوازم
ديدم اينجا عبايش تكان مي خورد،بعد از آن پله ها راه مي رفتند
گفت مي خواهم امشب ازاين بالا،باز در شهر شوري بيندازم
با خودش برد تا غار خواجويم ،دارم امشب از آن خلسه مي گويم
تا سحرگاه يارب كجايم برد،با غزل هاي لبريز اعجازم
خانقاهش شكوه ازل دارد،بر سرش ابر ذوق غزل دارد
چه رجزها به بحر رمل دارد،باد در گوشه ي شور و شهنازم
گفتم اي پير كو باده اي گلگون،چرخش جام و آن حال ديگرگون
در كدامين سحرگاه خواهي برد،با خودت تا تماشا گه رازم ...
تا به خود آمدم ناگهان ديدم ،روي دستم غزل هاي حافظ را
ديدم از حسرت اما گره خوردست،كفش هاي تب آلود پروازم
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1391/3/22 در ساعت : 12:58:4
| تعداد مشاهده این شعر :
969
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.