اذان می گویند! اذان صبح! /...و دلتنگی امان ات را بریده.../...فکر می کنی! چه فکر گریه آوری...مولایت کجای این جهان به نماز ایستاده است؟.../
اذان می گویند و صدای الله اکبر با بوق های ممتد ماشین ها درهم می آمیزد ...آنقدر آشفته می شوی که شعر از سرت می پرد...فقط کلماتی بغض آلود /... بغض ها را به گریه می کشانی و سعی می کنی قافیه ای هم برای شب گریه هایت جور کنی! نه به قالب نه به وزن نه به زیبایی نه به هیچ چیز دیگر فکر نمی کنی...جز به غم هایی که دلت را پاره پاره کرده اند...
کاشکی آمده بودی و زمین سرد نبود
این همه روی زمین آدم نامرد نبود
خسته ام ! مهدیِ من ! حال مرا می فهمی؟
حال من را که نصیبم به جز از درد نبود
تو بهاری و اگر آمده بودی، گلها
دلشان منتظر حادثه ای زرد نبود
تو اگر آمده بودی همه انسان بودیم
نفس مان این همه هرجایی و ولگرد نبود
هیچ کس اهل ریا کاری و تزویر و فریب
هیچ کس مدعی آنچه نمی کرد نبود
ندبه ها و فرج و العجل و عهد...چه سود؟
کاش این شهر پر از آدم بی درد نبود
تاریخ ارسال :
1391/4/10 در ساعت : 5:5:43
| تعداد مشاهده این شعر :
1323
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.