لاف عشق آسان نماید در کلام
چشم گوید حرف دل در هر کلام
حرفها حرفند و تنها یک سخن
عشق آن باشد که سوزد جان و تن
چشمِ عاشق رازها سازد عیان
حاجتی کو بر کلام و بر زبان
از نگاه عشق،مغرب خون گرفت
سرخی از خون دل مجنون گرفت
رنگ دریا زآسمان عاشقیست
عطر یاس و مریم و گه رازقی ست
سینه ای کو هست شد از مهر یار...
دیگر آن هرگز نمی گیرد قرار
چون قرار عاشقی بی تابی است
روز و شب بیداری و بی خوابی است
چون نباشد عشق را آرامشی
عقل در نُقصان و دل در خواهشی
رفته رفته ديده پر خون ميشود
روح عاشق سحر و افسون می شود
راه می بندد به روی هرکسی
کنج خلوت روز و شب ماند بسی
چشمها بی خواب و بی تاب و قرار
در به در دنبال پیغامی زیار...
می کند تن را چنان زندان خویش
تا به پای یار ریزد،جان خویش
غیر از او با هر کسی بیگانه است
مستی عاشق نه از پیمانه است
اشک ، عاشق را چنان آب وضو
عشق را حاجت نباشد گفتگو
حرف دل در دیده اش پیدا بُوَد
خون مجنون ، در دل لیلا بُوَد
(از دفتر " بوي دانه ")