حوالی سحر از خوابِ خوش پريدم و بعد
به دوشِ خسته، تن خسته را کشيدم و بعد
کنار آينه رفتم، به جز پريشانی
درون آينه از چهره ام نديدم و بعد
ز راه پله تن ام را به زحمتي بسيار
به درب خانه رساندم، کمی خميدم و بعد
صدای زاغِ سحرخيزِ خانه را با شوق
ز لا به لای درختانمان شنيدم و بعد
دقايقی سپری شد به طی نمودنِ راه
چه دودها که به جایِ نفس کشيدم و بعد
هزار ناله و نفرين به شهر و اين مردم!
من از زبان همين مردمان شنيدم و بعد
دو پای خسته ی خود را به جانب شرکت
کشاندم و به اتاق خودم رسيدم و بعد
چو پشت ميز نشستم، کسی به من خنديد!
کسی که چهره ی او را خودم نديدم و بعد
کمی به چُرت گذشت و کمی به بيداری
درست ساعت ِ دو کارت را کشيدم و بعد
دوباره راهی منزل شدم... زمان بگذشت
دوباره وقت سحر شد ز جا پريدم و بعد
کنارآينه رفتم، به جز پريشانی
درون آينه از چهره ام نديدم و بعد
ز راه پله تنم را به زحمتی بسيار
به درب خانه رساندم، کمی خميدم و بعد
صدای زاغ و... به ناگاه يک نفر در من
به ناله گفت خدايا دگر بريدم و بعد
به گريه گفتم اش ای آن که قدرتی داری!
مرا رها کن از اين زندگی تکراری!