بزبان بی زبــــــــــانی، بگفتارم و عیانم
بـــــــه هر حرفی نگفته ز تو باشد نشانم
زبانم نیـــــست تا گویم چه ها دارم بدل
تا کــــی سوزد غم تارو پود و استخوانم
بخموشی سوختن سزاســــت عـاشقان را
که شرح ما جــــــرا ها نتوان کرد زبانم
خدایا! بر زبان شو، پــــرده بردار زراز
که من پابند رسم نا پسند این زمـــــــــانم
زعشق سوزد سرا پای من گناهم چیست
مگر تو عاشق نباـشی بگو تا من بـــدانـم
این عشق را تو تفســیری ودیگری نیست
چرا خود تجاهل کرده ای تا مـــــن ندا نـم
گل آدم سرشتی و خمیرش کردی با عشق
تو سرشتی و ملامت بستی بباب، خوبانم
مفکر داند ، کسی دیگر نداند راز نهــانت
که این معمـــــــا تو هم ندانی ، حیــــــرانم
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1391/4/30 در ساعت : 19:36:55
| تعداد مشاهده این شعر :
827
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.