تمام خاطراتم را در بقچه ای می پیچم
و به روستا میروم جار میزنم آی مردم کجایید
بیایید ببیند بقچه مرا اینها سوغات نیست
اینها همه دردو غصه و غمهای من هستند
چشمه کجاست نمیدانید؟
میخواهم این بقچه ام را در آن بشویم
تا اینکه آب ببرد اینها را
و چیزی از برایم باقی نگذارد
چون اگر آبیاریشان کنم
دوباره میرویند و سبز می شوند
و قد میکشند زندگی برایم تکراری می شود
من هرگز نمیخواهم
در تمام زندگیم غم مهمان نا خوانده من بود
که مهربانتر از او کسی را نداشتم
چون غم همیشه غمخوار من بوده
وقتی میرفت دلم برای او تنگ می شد
گریه می کردم تا برگردد چون به او عادت کرده بودم
کلمات کلیدی این مطلب :
خاطرات ،
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1391/5/19 در ساعت : 0:26:27
| تعداد مشاهده این شعر :
754
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.