پیله تنهایی
"پیله تنهایی"
جنگلی در راه خود دیدم به انبوه درخت,
کرم کوچک فربه و برگی نمانده بر درخت,
کرم کوچک را به پایین وزن او خواهد کشید,
چون به پایین می رسید بر آن درخت برگی ندید,
پای آن بی برگ و بر چندی زهم نوعش بدید,
پای او در جای پای مابقی باشد پدید,
چون به دنبالش روان در انتها کوهی جوان,
کوه جوان و کرم فربه را به بالا ناتوان,
چون جلوتر شد به کوه روبرویش خیره شد,
چشم او از کوه خود اجساد کرمها دیده شد,
دید که اجسادی به سر در زیر پایی مانده است,
هر جسد در نوع خود بر آن زمین جامانده است,
رفت کرد او این سوال,بالای کوهی را چه کار,
در جوابش این چه حرفیست وقت ما ارزش بدار,
کرم کوچک رفت و بر کنجی نشست,
برگرفت زانوی غم بغضش شکست ,
اشک چشمانی به او حاصل بگشت,
اشک او بر دور او پیله نشست,
چون درون پیله گشت خوابی به چشمش چیره گشت ,
چند صباحی را به تنهایی خود نایل بگشت,
بوی گل های بهاری پیله او را شکست,
سر برون آورد و از بوی خوشی مستانه گشت,
بعد آن از چشم به زیبایی خود افسانه گشت,
کرم ابریشم به تنهایی خود پروانه گشت,
پر زد و از آسمان چشمش بدید کوه جوان,
چون به اوج خود رسید از کوه او نقطه بماند,
کوه او در اوج او شد نقطه ای این بر تو باشد نکته ای,
دیدن آن قله را از آسمان زیبا بدان بر نقطه ای,
(طوقی)
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1391/6/23 در ساعت : 19:30:43
| تعداد مشاهده این شعر :
1557
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.