یک فاطمه بود و یک جهان غم شد قامت وی ز داغ غم ،خم
یک سوی غم فراق بابا یک سوی غم جفای اعدا
از فتنه قوم در سقیفه گشتند دگر کسان خلیفه
دنیاطلبان و دین فروشان کردند به پا بساط عصیان
کردند چراغ راه خاموش کردند غدیر را فراموش
چون فاطمه دید این ستم را برداشت علیه آن علم را
با چشم پر آب از غم باب می رفت به خانه های اصحاب
می گفت مگر شما نبودید در خم ز رسول این شنودید
هر کس که مرا ولی بداند باید علی اش ولی بماند
بیعت به علی مگر نکردید امروز چرا عمل نکردید
هز کس به بهانه های واهی تایید نهاد بر سیاهی
بستند ید یدالهی را بردند ز خانه اش علی را
د ل خسته و زار و دل شکسته او ماند و سرای در شکسته
می سوخت در سرای زهرا میرفت ز کف عزیز زهرا
شد محسن او چو غنچه پرپر بشتافت به جانب پیمبر
القصّه ز غصه گشت پرپر این پاره پیکر پیمبر
گفتا به علی به شاه لولاک در شب کفنم نما ودر خاک
دفنم کن و قبر من نهان کن ایمن ز جفای دشمنان کن
در قبر نهاد جسم زهرا گفتا به رسول، ابن عمّا
این پیکر دخترت بتول است کز فتنه ی امتت ملول است
بستان ز من این امانت خویش خود با تو بگوید از دل ریش
گوید به تو او ز هر سبیلی از درب سرای و روی نیلی
از هجر تو وفراق این ماه گویم غم خویش در دل چاه
( خرداد 86)