من همينم يكي از خيل هزار افتاده
برگ پاييزي از چشم بهار افتاده
ماهي مرده ي سرخي ست دلم بر گل فرش
كه لب تاقچه از تنگ انار افتاده
ساحلي خسته و متروكم و گهگاه خوشم
به يكي تخته ی با موج كنار افتاده
خوانده ناخوانده رها كردي و اين كهنه كتاب
گوشه اي بي تو همآغوش غبار افتاده
مرگ مي خندد و پيغام خوشي خواهد داشت
برق آن چشم كه در چشم شكار افتاده
اولين دانه ي برف آمد وآرام آرام
نفس باغچه ديدم به شمار افتاده
*
مهرباني كن و با فاتحه اي شادم كن
آه اي سايه ي بر سنگ مزار افتاده...