وقتی به این ابیات از مثنوی عاشورایی علی معلم دامغانی میرسم:
از پا حسین افتاد و ما برپای بودیم
زینب اسیری رفت و ما برجای بودیم
چون بیوه گان ننگ سلامت ماند برما
تاوان این خون تا قیامت ماند برما (1)
-ابیاتی که مفهوم مواخذه از خویش وتاریخ را به خاطر بی تفاوتی در مقابل عاشورا برای اولین بار به گونه ی انقلابی مطرح می کنند- ناخود آکاه شعر "حلاج" شفیعی کدکنی در ذهنم تداعی می شود که یک دهه قبل در کتاب" در کوچه باغ های نیشابور" آمده است:
در آینه دوباره نمایان شد
با ابر گیسوانش در باد
باز آن سرود سرخ اناالحق
ورد زبان اوست
تو در نماز عشق چه خواندی ؟
که سالهاست
بالای دار رفتی و این شحنه های پیر
از مرده ات هنوز
پرهیز می کنند
نام تو را به رمز
رندان سینه چاک نشابور
در لحظه های مستی
مستی و راستی
آهسته زیر لب
تکرار می کنند
وقتی تو
روی چوبه ی دارت
خموش و مات بودی
ما
انبوه کرکسان تماشا
با شحنه های مامور
مامورهای معذور
همسان و همسکوت ماندیم
خاکستر تو را
باد سحرگهان
هر جا که برد
مردی ز خاک رویید
در کوچه باغ های نشابور
مستان نیم شب به ترنم
آوازهای سرخ تو را باز
ترجیع وار
زمزمه کردند
نامت هنوز ورد زبان هاست
گویا، روز به دار آویختن حلاج،تکرار روز عاشوراست ، و آنانی که درآن روز بی تفاوت ایستادند و تنها مشاهدسه گر این جنایت بودند، همانانی هستند که در روزعاشورا نیز تماشاگر بودند و همانان در واقع ما بودیم ،چراکه اگر امروز هم حسین و یا حلاجی به پاخیزند دوباره تماشاگر خواهیم بود.
وقتی تو
روی چوبه ی دارت
خموش و مات بودی
ما
انبوه کرکسان تماشا
با شحنه های مامور
مامورهای معذور
همسان و همسکوت ماندیم
با این همه حق و حقیقت و مبارزه در راه آن بی حجت نخواهد ماند و خون حسین ها و حلاجها به هدر نخواهد رفت و از خون آنان رویش های تازه ای پا میگیرد،و خاکستر آنان سرچشمه آتشفشانهایی خواهد شد که چون مشعلی راه را به حق پویان نشان خواهد داد:
خاکستر تو را
باد سحرگهان
هر جا که برد
مردی ز خاک رویید
در کوچه باغ های نشابور
مستان نیم شب به ترنم
آوازهای سرخ تو را باز
ترجیع وار
زمزمه کردند
نامت هنوز ورد زبان هاست
چنین است که حلاج ، پس از قرن ها دوباره در اینه نمایان می شود، و باز سرود سرخ انالحق ورد زبان اوست، وهنوز شحنه های پیر از مرده او پرهیز و رندان سرمست نام او را به زمزمه تکرار میکنند:
در آینه دوباره نمایان شد
با ابر گیسوانش در باد
باز آن سرود سرخ اناالحق
ورد زبان اوست
تو در نماز عشق چه خواندی ؟
که سالهاست
بالای دار رفتی و این شحنه های پیر
از مرده ات هنوز
پرهیز می کنند
نام تو را به رمز
رندان سینه چاک نشابور
در لحظه های مستی
مستی و راستی
آهسته زیر لب
(2) تکرار می کنند
ونیز بسیاری از شعرهای انقلاب و دفاع مقدس از شاعران انقلاب را که می خوانم ، شعرهای مجموعه "درکوچه باغ های نیشابور از جمله این غزل را به یاد می آورم:
موج موج خزر از سوگ سیه پوشانند
بیشه دلگیر و گیاهان همه خاموشانند
بنگر آن جامه کبودان افق،صبح دمان
روح باغ اند کزین گونه سیه پوشانند
چه بهاری است خدا را که در این دشت ملال
لاله ها آینه ی خون سیاووشانند
آن فرو ریخته گل های پریشان در باد
کز می جام شهادت همه مدهوشانند
نامشان زمزمه ی نیمه شب مستان باد
تا نگویند که از یاد فراموشانند
گرچه زین زهر سمومی که گذشت از سر باغ
سرخ گل های بهاری همه بی هوشانند
باز در مقدم خونین تو ای روح بهار
بیشه در بیشه درختان همه آغوشانند (3).
غزل سوگسروده ای حماسی است برای شهدای مبارزه با رژیم طاغوت که در مرداد ماه سال هزارو سیصد و پنجاه شمسی در اوج اختناق و سیطره ساواک سروده شده است،این غزل سرمشق نه تنها زبانی که ذهنی بسیاری از غزل های انقلاب و دفاع مقدس است زنده ماندن یاد و تداوم راه شهیدان که از محوری ترین مولفه های مفهومی شعر شهادت و ایثار انقلاب اسلامی است،گویا اولین بار در این شعرمتجلی شده است.
ونیز غزل "آن عاشقان شرزه" که حماسی تر و موضع مند تر از منظر فرهنگ شهادت و ایثار به بیان ، جاودانگی خون شهیدان و امتداد راه آنان پرداخته است:
آن عاشقان شرزه که با شب نزیستند
رفتند و شهر خفته ندانست کیستند
فریادشان تموج شط حیات بود
چون آذرخش در سخن خویش زیستند
مرغان پر گشوده ی طوفان که روز مرگ
دریا و موج و صخره بر ایشان گریستند
می گفتی ای عزیز ! سترون شده ست خاک
اینک ببین برابر چشم تو چیستند
هر صبح و شب به غارت طوفان روند و باز
باز آخرین شقایق این باغ نیستند (4)
وباز وقتی سرود حماسی حمید سبزواری با مطلع:
آمریکا آمریکا،ننگ به نیرنگ تو
خون جوانان ما می چکد از چنگ تو (5)
وشعرهای ضد امریکایی شاعران انقلاب ازجمله ترانه طرحی از تائیس علی معلم دامغانی:
طرح/آزادی به رغم بندگی كردن/طرح مشرك/طرح كافر زندگی كردن/طرح اومانیتۀ بالیده از تخنه/طرح در ایمان انسان آخرین رخنه/طرحی از تائیس مشعل دار، از ابلیس/ماده دیوی مانده بر امواج آتلانتیس/طرحی از تائیس/این كه میبینید بابل نیست./آتن نیست/آتیكاست./بل نه، آتیكای یونان/بابل مغرور،/امریكاست..../...طرحی از تائیس ، از ابلیس/از شیطان آتیكا/لكۀ ننگی است بر ننگ جهان/دامان امریكا (6)
را که می خوانم ،شعر نیویورک،شفیعی کدکنی ،به ذهنم خطور میکند،شعری که در زمانی سروده شده که امریکا به این گونه نه تنها به عنوان شیطان معرفی نشده بود که بزرگترین شریک سیاسی ، نظامی و اقتصادی ایران بود و قبله آمال و آرزوهای بسیاری از روشنفکران این سرزمین، و این خود بیانگر روحیه استکبار ستیزی و هوشمندی شفیعی کدکنی است در دشمن شناسی:
نیویورک
او می مکد طراوت گل ها و بوته های افریقا را
او می مکند تمام شهد گلهای آسیا را
شهری که مثل لانه ی زنبور انگبین
تا آسمان کشیده
و شهد آن دلار
یک روز
در هرم آفتاب کدامین تموز
موم تو آب خواهد گردید
ای روسپی عجوز ؟ (7)
شفیعی هوشمند و آگاه به رسالت تاریخی خویش در کار روشنگری و تلنگر زدن به وجدانهایی است که امیدی به بیدارشدن آنها دارد،در زمتنه ای که به تعبیر شفیعی زمانه عسرت است و شاعران غفلت زده ، خود را به برگ رخصتی فروخته اند و دلخوش که شعر می گویند،شعر هایی که از خواب هم ژرف تراست،و بازی با معاشقه سرو و قمری و لاله:
در این زمانه ی عسرت
به شاعران زمان برگ رخصتی دادند
که از معاشقه ی سرو و قمری و لاله
سرودها بسرایند ژرف تر از خواب (8)
او به حکم آیات قرآن ایمان دارد که"خداوند سرنوشت هیج قومی را تغییر نخواهد داد،مگر اینکه خودشان بخواهند ودر مسیر تحقق آن تلاش کنند"او می داند که تمام جاده ها از او آغاز می شود،کافی است خویش را باور کند و حضور خود را دریابد:
می خواهم
در مزرع ستاره زنم شخم
و بذرهای صاعقه را یک یک
با دستهای خویش بپاشم
وقتی حضور خود را دریافتم
دیدم تمام جاده ها از من
آغاز می شود (9)
او به خواب مردابها حسرت نمی برد، و زندگی سرتاسر تلاطم و موج را پذیرفته است،و چون اقبال لاهوری باور دارد که موج تا هنگامی موج است که آرام نگیرد،زیرا به محض آرام گرفتن ،نابود خواهد شد،شفیعی در زمانه شعرهای خواب آور،زندگی دریایی و دست در گریبان با موج و پریشانی و طوفان را برگزیده است:
حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کآرام درون دشت شب خفته ست
دریایم و نیست باکم ازطوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته ست (10)
این یک منظر به شعر شفیعی کدکنی بود، منظری که مخاطب را بیشتر متوجه جلوه بیرونی شعر شفیعی کدکنی می کند وجان مایه مقاومت را در شعرهای او نشان می دهد.اما از منظری دیگر،در ميان شاعران معاصر، دکتر محمدرضا شفيعي کدکني از دلبسته ترين شاعران به آموزه های عرفانی و پيشينه ها و پشتوانه هاي فرهنگي اين مرز و بوم است و هيچ شعري از او را نمي توان سراغ گرفت که پشت گرم اين مباني ارزشمند نباشد.
شفيعي نه تنها در شدت بهره مندي از مباني عرفان در جريان شعر معاصر چهره اي بي نظير است که در کيفيت بهره مندي از اين مباني نيز ويژگي هاي خاص خودش را دارد. ايده هاي معرفتي و فلسفي و حکيمانه ، الهام بخش شعرهاي شفيعي اند، تمام شعر پيرامون همان ايده ها مي چرخد و محورهاي افقي و عمودي مستحکم و منسجم خويش را در پرتوي مغناطيس همان ايده ها پيدا مي کند و به کمال مي رسد.
آشکارترين جلوه وابستگي و دلبستگي شفيعي به ميراث فرهنگي و معرفتي و اساطيري اين سرزمين ، در عناوين شعرهايش نمود پيدا مي کند.
اين عناوين گاه نام شخصيت هاي مشهور يا نام کتابي مشهور يا عبارت يا مضمون معرفتي مشهوري از اين شخصيت هاست ؛ عناويني چون بار امانت ، هفت خواني ديگر، نور زيتوني، آيينه جم ، محاکمه فضل الله حروفي، حلاج، مزمور، آواره يمگان ، شطح، معراج نامه، اضطراب ابراهيم ، سيمرغ و... نشان از اين دلبستگي دارند.
بهره مندي هاي شفيعي از پشتوانه هاي فرهنگ و اساطير و عرفان ، محدود به ذکر اصطلاحات يا استفاده تلميحي از آنها نمي شود.
او اين مفاهيم را از دل تاريخ به عرصه دغدغه هاي امروز انسان مي کشاند و در رستاخيزي شورآفرين حياتي دوباره مي بخشد.
استفاده از حلاج و فرهنگ مفهوم و واژگاني که همراه دارد، از مصاديق چشمگير استفاده تلميحي از يک پديده در تاريخ ادبيات و بخصوص شعر فارسي است:
تا به پاي علم دار نياوردش عشق
سر شوريده منصور به سامان نرسيد
****
گفت آن يار کزو گشت سر دار بلند
جرمش اين بود که اسرار هويدا مي کرد
حلاج آن گاه که به شعر شفيعي راه مي يابد، ديگر يک شخصيت معرفتي تاريخي نيست که در مقطعي نقش آفريني کرده و اکنون بايد از او به خاطر آن نقش آفريني تجليل کرد و تنها او و مفاهيمي که در هاله او قرار دارند را دستمايه مضمون آفريني قرار داد و به اين وسيله شعر خويش را به پشتوانه هاي فرهنگي مزين کرد.
حلاج در آيينه شعر شفيعي دوباره نمايان مي شود در حالي که کماکان سرود سرخ اناالحق ورد زبان اوست . حلاج در شعر شفيعي هنوز بر دار است و کماکان شحنه هاي پير از مرده او پرهيز مي کنند و هنوز نام عاشقانه او نجواي لحظات مستي و راستي رندان سينه چاک نيشابور که نمادي از هستي به حساب مي آيد، است"
در آينه ، دوباره نمايان شد/ با ابر گيسوانش در باد / باز آن سرود سرخ «اناالحق»/ ورد زبان اوست / تو در نماز عشق چه خواندي / که سالهاست / بالاي دار رفتي و اين شحنه هاي پير/ از مرده ات هنوز / پرهيز مي کنند تا اينجاي شعر اين حلاج است که از دل تاريخ به روزگار ما آمده است و اکنون در ادامه شعر اين ماييم که به دل تاريخ بازمي گرديم و همعصر حلاج مي شويم.
ما که در لحظه به دار آويخته شدن حلاج ، کرکسان تماشا بوديم و کنار شحنه هاي مامور و مامورهاي معذور با سکوت خويش ، آنها را تاييد کرديم:وقتي تو/ روي چوبه دارت / خموش و مات / بودي / ما:/ انبوه کرکسان تماشا/ با شحنه هاي مامور/ مامورهاي معذور / همسان و همسکوت / مانديم شعر مدام بين تاريخ و اکنون در رفت و آمد است و در همين رفت و آمده است که تاريخ و ما يگانه مي شويم و به عصري واحد مي رسيم.
تاريخ در ما زنده مي شود و ما در تاريخ ، و از خاکستر حلاج دوباره مرداني چون او مي رويند و مستان نيمه شب که حلاج هاي اين روزگارند نام او را ترجيع وار زمزمه مي کنند: خاکستر تو را/ باد سحرگهان / هر جا که برد/ مردي ز خاک روييد/ در کوچه باغهاي نشابور/ مستان نيم شب ، به ترنم / آوازهاي سرخ تو را باز / ترجيع وار زمزمه کردند/ نامت هنوز ورد زبان هاست (11)
نام گل آفتابگردان و مشابهت اين گل با قرص خورشيد دستمايه بيان و به تصويرکشيدن يکي از بزرگترين مباني تفکر عرفاني مي شود در شعر "غزل براي گل آفتابگردان".
گل آفتابگردان در اين شعر، سالکي است که در راه عشق گام نهاده است و نشانه اين گام نهادن ترانه گل آفتابگردان است که شاعر آن را مي شنود و شکفتن گل آفتابگردان است که شاعر آن را مي بيند: نفست شکفته بادا و/ ترانه ات شنيدم / گل آفتابگردان / نگهت خجسته بادا و/ شکفتن تو ديدم / گل آفتابگردان نيمه شب که تمام گلها و گياهان به خوابي سنگين فرو رفته اند، گل آفتابگردان ، گرم طي طريق است و به جستجوي معشوق خويش هر گوشه آسمان را مي کاود.
تنها اوست که آشناي اين راه است و از راز عشق آگاه. به سحر که خفته در باغ ، صنوبر و ستاره / تو به آبها سپاري همه صبر و خواب خود را / و رصدکني ز هر سو ره آفتاب خود را / نه بنفشه داند اين راز، نه بيد و رازيانه / دم همتي شگرف است تو را در اين ميانه سپس دغدغه هايي که در طول سير و سلوک گاه گريبانگير سالک مي شود به سراغ سالک اين شعر گل آفتابگردان مي آيد.
رفتن و رفتن براي رسيدن يا رفتن و رفتن براي رفتن بدون دغدغه رسيدن. سالک مي رود چون قرار داشتن در مسير به او و حياتش مفهوم مي بخشد و همين رفتن و در مسير قرار داشتن براي او حکم رسيدن را دارد: «رفتم اما همه جا تا نرسيدن رفتم» اين دلمشغولي ها در شعر چنين به تصوير کشيده مي شوند: تو همه درين تکاپو/ که حضور زندگي نيست / به غير آرزوها/ و به راه آرزوها/ همه عمر/ جستجوها/ من و بويه رهايي / و گرم به نوبت عمر / رهيدني نباشد/ تو و جستجو/ وگر چند، رسيدني نباشد فراز پاياني شعر، يادآور داستان منطق الطير عطار است و يگانه شدن با معشوق و طرح يکي از اساسي ترين مباني تفکر عرفاني يعني وحدت وجود، پايان شعر پايان سير و سلوک است و رسيدن قطره به دريا و ذره به خورشيد و تجلي کامل معشوق در هستي عاشق.
شفيعي از مشابهت گل آفتابگردان و قرص خورشيد با هوشمندي و تخيل فرهيخته خويش استفاده اي شاعرانه و سرشار از معرفت مي کند و اين فراز شکوهمند را پايان بندي شعر غزل براي گل آفتابگردان قرار مي دهد: چه دعات گويم اي گل!/ تويي آن دعاي خورشيد که مستجاب گشتي / شده اتحاد معشوق به عاشق از تو رمزي / نگهي به خويشتن کن که خود آفتاب گشتي (12)
انسان همواره در عرق ريزان کشمکش ميان زمين و آسمان ، روح و جسم ، ماده و معنا وابستگي و وارستگي و... قرار دارد و هنر و لطيفه خلقت او اين است که بتواند بر مداري حرکت کند که نه جذب مطلق هر کدام از دو سوي اين معادله شود و نه از هيچکدام به کلي بگريزد؛ البته راه کمال انساني او اين است که اين مدار در نهايت با غلبه نسبي روح شکل گيرد.
شعر بلند اضطراب ابراهيم ، يکي از جاندارترين صحنه هاي نبرد اين دو نيروي متضاد در وجود آدمي را به تصوير مي کشد، کشمکشي که حتي مي تواند پيامبر خدا را دچار اضطراب کند.
بسياري از مباني عرفان در جهت تبيين و تعريف و تصحيح و تعديل اين دو نيروي متضاد پي افکنده شده اند و همواره در ادبيات و بخصوص شعر عرفاني ما سهم عمده اي از دلمشغولي شاعران عارف را اين مباني شکل داده اند. آواهايي دروني که برخي آدمي را به خاک فرامي خوانند و برخي به افلاک و همين فراخوان هاي متضاد است که به اضطراب انسان در گذرگاه هستي دامن مي زند.
در فراز اول شعر، طنين صدايي که آدمي را به آسمان فرا مي خواند به گوش مي رسد. صداي ساحري که در حضور و سرور خويش روح را از جامه کبودي اينچنين ، در رهايش و گشايش هزار اوج و موج مي رهاند و برهنه مي کند.
صدايي که هستي را در دو واژه گسستن و شدن خلاصه مي کند: اين صدا، صداي کيست؛/ اين صداي سبز،/ نبض قلب آشناي کيست؛/ اين صدا که از عروق ارغواني فلق / وز صفير سيره و ضمير خاک و/ ناي مرغ حق / مي رسد به گوشها صداي کيست / اين صدا/ که در حضور خويش و/ در سرور نور خويش / روح را ز جامه کبودي اينچنين / در رهايش و گشايش هزار اوج و موج/ مي رهاند و برهنه مي کند / صداي ساحر رساي کيست / اين صدا/ که دفتر وجود را/ باغ پر صنوبر سرود را/ در دو واژه گسستن و شدن خلاصه مي کند/صداي روشن و رهاي کيست همواره در مقابل اين صداي آسماني که ما را به افقي ملکوتي فرا مي خواند، نيروي آن سوي ديگر اين معادله ، انسان را به ترديد و درنگ فرو خوانده و نگاه او را به خاک و خويشتن معطوف مي کند. و هنگامه اضطراب آدمي در کشاکش اين دو صدا فرا مي رسد.
فراز دوم شعر اضطراب ابراهيم اين کشمکش دروني را در هنگامه خطيري که ابراهيم، اسماعيل را به قربانگاه برده است با شکوه هر چه تمامتر به تصوير مي کشد: من درنگ مي کنم / تو درنگ مي کني / ما درنگ مي کنيم / خاک و ميل زيستن در اين لجن / مي کشد مرا/ تو را/ به خويشتن / لحظه لحظه با ضمير خويش جنگ مي کنيم / وين فراخناي هستي و سرود را/ به خويش تنگ مي کنيم / همچو آن پيمبر سپيد موي پير/ لحظه اي که پور خويش را به قتلگاه مي کشيد/ از دو سوي / اين دو بانگ را/ به گوش مي شنيد/ بانگ خاک سوي خويش و/ بانگ پاک سوي خويش :/ «هان چرا درنگ / با ضمير ناگزير خويش جنگ »/ اين صداي او/ صداي ما/ صداي خوف يا رجاي کيست هيچ کدام از اين صداها با ما بيگانه نيست.
هر دو صدا، صداي درون ماست و اين راز خلقت انسان است و اين کشمکش ، تقدير او در آفرينش. بستگي و رستگي ، تلاطم و خواب هر دو را بايد در وجود آدمي پذيرفت و آنها را باور کرد.
انسان در اين اضطراب و کشمکش اگرچه همواره بوده و خواهد بود، اما ميل باطني او به آن طنين آسماني گرايش دارد و تلاش او براي رستن از بستگي هاست : از دو سوي کوشش و کشش / بستگي و رستگي / نقشي از تلاطم ضمير و/ ژرفناي خواب اوست / اضطراب ما/ اضطراب اوست / گوش کن ببين / اين صدا صداي کيست؛/ اين صدا/ که خاک را به خون و/ خاره را به لاله / مي کند بدل / اين صداي سحر و کيمياي کيست / اين صدا که از عروق ارغوان و/ برگ روشن صنوبران / مي رسد به گوش / اين صدا/ خداي را/ صداي روشناي کيست؛ (14)
هر کدام از شعرهاي دفترهاي مختلف شفيعي را که پيش چشم داشته باشيم جلوه هاي مباني عرفان و کشف و شهود اشراقي را مي توانيم در آن به تماشا بنشينيم.
دشواري هنگامي است که بخواهيم در آثار شفيعي کدکني شعري را بيابيم که نشاني از اين مباني در آن نباشد.
1- دامغانی، معلم ،علی/رجعت سرخ ستاره /انتشارات سوره مهر1385
2/3/4-درکوچه باغ های نیشابور/محمد رضا شفیعی کدکنی/1350
- 5-سبزواری ،حمید/سرود درد/انتشارات انجمن قلم ایران1389
6/7/8/9/10- درکوچه باغ های نیشابور/محمد رضا شفیعی کدکنی/1350
11/12/13/14/ آواز باد و باران / نشر چشمه / چاپ اول / پاييز 1377