رخصت پرواز
آسمان صدای اذان ات را که شنید،
رخصت پرواز گرفت!
...
عرش در سجده ات فرود آمد!
رکعت
خدایا ای کاش...
نماز صبح آن روز را "یک رکعت" می کردی،
تا آن ماهرو،
دیگرغصه ی آن،
رکعتِ آفتاب زده را نخورد!
مسافر
شکسته است نماز مسافر،
اما،
چه نماز کاملی خواندی!
مسافرِ شکسته ی من!
فرش قرمز
سجاده ات را؟
فرش قرمر کرده ای؟!
حق داری لبخند بزنی! حق داری فریاد بزنی ....
"به خدای کعبه! رستگار شده ام!"
عادت
این فقط این سحر نیست!
پرونده ی شب نشینی ها را که ورق می زنیم،
می بینیم:
"عادت" داشته ای،
نازِ خدا را،
با نماز بکشی!
تندیس
نماز معراج مومن است!
معراج نماز،
امیرالمومنین!
بر این حقیقت چه گلدسته ای ساختی!؟
عدالت
به عدالت ات شک نمی کنم!
تو که حتی،
آخرین نمازِ مسجد کوفه را،
چون قرصی نان،
میان دو یتیمِ،
"زمین " و "آسمان"
تقسیم کردی!
مسئله شرعی
پرسیدم:
تکلیف نمازگزارانی که در میان نماز،
"بی امام" می شوند، چیست؟
فرمود: سبحان الله!
باید "امام" را اعاده کنند!
باید قضایش را به جا آورند!
مرگِ سنگ
من ذوالفقارم!
شمشیر توفنده ای که در نماز،
همراهم نمی بری!
تیغی که "چشمِ پشت سر" ندارد!
آذرخشی که چون آسمان نباشد،
تنها یک سنگ است!
من ذوالفقارم!
پیش مرگ علی(ع)!
ای کاش...
سنگ ها هم می مردند!
طعم وصله
چه می کردم؟ با دامنی که چون می کشیدم،
طعم"وصله" می داد؟!
و چون سماجت می ورزیدم،
تار و پودش در دهان من بود!
من مرغابی ام!
مرغ خانگی مردی که در زمین خانه نداشت!
گل بوسه
من طبیب ام!
درمانده ی، دست به "سر"!
من کجا طبیب ام؟!
من که تنها برای شانه های پینه بسته ات،
مرهمی دارم؟!
مرهم؟!
مرهم، ریشخند زخمهای توست!
تو که تا ساعتی دیگر،
از هر پیر-زخم پیکرت،
صدگل بوسه ی جوان می روید!
کوفه گردی
خورشید من!
در شهر ابرهای سیاه بی باران،
کوفه گردی تا سحر،
چه معنی دارد؟
من قنبرم!
قدرترین شاکی تاریخ!
از
تاریکی شب!
دست بی وضو
کدام مسلمان،
دست بی وضو،
به قرآن میزند؟!
دستاش بشکند!
.... "شمشیر بی وضو" به قرآن زده است!
بک یا الله ...
قرآن بر سر شمشیر،
حیله!
شمشیر بر سر قرآن،
کینه!
قرآن بر سر من ...
چیست؟!
ضربه
آهای پسرم!
مواظب قاتلم باش!
او فقط "یک ضربه" به من زده است!
مبادا ضربه ای به دین بزنید!
به من نگاه کن! پسرم!
مبادا ضربه ای به من بزنید!
حق
مرگ حق است!
الحقُ مع العلی
و العلیُ مع الحق!
.... تنها حقی که از مردم ات گرفتی!
وصیت کوه
و کوه وصیت کرد:
"مرا شبانه دفن کنید!"
آسمان؛
به کنایه خندید!
لبخند تلخی زد، زمین!
دریا؛
به نظاره نشست ...
ماه بغض کرد؛
... و فقط؛
خورشید؛
گریست!
صبح
صبح
از
سحر
پرسید:
امانت من، پیش کیست؟
سحر
پرسید:
امامت من، با کیست؟
باران
راستی شما می دانید؟
یک ابرِ باران خیز،
در بیست و پنج سال کویری،
در چند چاه عمیق،
باید بگرید،
تا ذره دره، آب نشود!
پی نوشت:
قنبر، غلام سیاه چهره امام بود که شب ها در کوچه های تاریک و پرکینه ی کوفه، آنگاه که امام با صورت پوشیده به یتیمان و فقیران کوفه آذوقه می رساند، او را پنهانی مراقبت می کرد.